CHAPTER 1

6.9K 601 168
                                    

سوم شخص

داشتن یه زندگی خوب میتونه آرزوی هر کسی باشه ولی اینو باید قبول کرد که هرکسی نمیتونه همچین زندگی ای رو داشته باشه...یونگی یکی از اون آدماییه که شانس داشتن یه زندگی خوب و راحت رو نداره...
با صدای در به سختی از تخت زوار در رفته بلند شد و در رو به روی صاحبخونه همیشه عصبیش باز کرد

+تو باید از اینجا بری

یونگی چشماش کمی درشت شد...اون اجاره خونش رو به موقع میداد و هنوز یه هفته تا تموم شدن مهلتش برای زندگی توی اون اتاقک مونده بود،پس چرا این پیرمرد الآن اینجا بود و همچین چیزی میگفت؟

_ولی من هنوز یه هفته وقت دارم

مرد با حالتی که بی تفاوتیش رو نشون میداد به یونگی خیره شد و همین حالتش باعث میشد که یونگی بخواد یه مشت تو صورتش بکوبه

+برام مهم نیست که چقدر مونده..تو همین الآن از اینجا میری

یونگی با حالت تدافعی که نا امیدی توش زیاد بود به حرف اومد

_اما این درست نیست

صاحبخونه که عصبانیتش از صورتش مشخص بود با پرخاش رو به یونگی گفت

+درست بودن یا نبودن رو من مشخص میکنم..حالاهم بهتره زودتر گمشی

حرفش رو زد و یونگی رو تنها گذاشت
با رفتن اون مرد یونگی دستاشو لای موهاش کشید و به ناچار مشغول جمع کردن وسایل های ناچیزش شد..نفس های عمیق میکشید که خودش رو آروم کنه..در خونه رو به شدت بست و قدم هاشو به سمت خیابون کشید..به زندگیه داغونش لعنت می فرستاد..به خودش،صاحبخونه اش،تنها بودنش..به همه چی..خب اون الآن کجا میتونست بره؟؟جایی رو نداشت..یعنی باید کارتون خواب میشد و شب ها سرما رو با تموم وجودش حس میکرد؟؟آسمون تاریک بهش یادآوری میکرد که ساعات زیادی رو توی خیابون ها گذرونده...چشمش به اون سمت خیابون کشیده شد..یعنی میتونست توی یه همچین جایی کار کنه؟؟پاهاشو به اون سمت خیابون هدایت کرد..رو به روی بار ایستاد...تابلوی بالای در رو نگاه کرد
{SKY GAY BAR}
هیچ ایده ای نداشت که چه اتفاقی میفته..فقط قدم های سست شدش رو به داخل برداشت به امید داشتن یه زندگی ساده...یه زندگی بدون دغدغه مثل انسان های عادی...ولی مگه همیشه اونطور که ما میخوایم پیش میره؟؟

سوم شخص
با ورودش به اونجا اولین چیزی که شنید صدای بلند آهنگ بود که حس کرد الآن پرده گوشش پاره میشه..‌.چشماش رو برای بهتر دیدن اطراف درشت کرد...
دود غلیظی که کل بار رو گرفته بود بهش اجازه راحت دیدن رو نمیداد..نگاهی اجمالی به بار کرد..عده ای مشغول صحبت بودن..بعضی ها میرقصیدن و بقیه هم مشغول بوسیدن هم بودن..به سختی خودش رو به پیشخوان رسوند..نگاهش رو به پسر رو به روش داد و سعی کرد بدون مکث حرفش رو بزنه هرچند که موفق نبود

MAP OF THE SOULWhere stories live. Discover now