آفتاب از لابلای برگهای درختها روی صورت برنزهش میتابید؛ صدای آواز خوندن پرندهای توی اون قسمت از جنگل شنیده میشد.
حس خوبی داشت. هر وقت که روی زمین جنگل مینشست و به درختی تکیه میداد حس میکرد اون هم بخشی از این طبیعته... صدای آواز خوندن پرنده قطع شد و حالا به خاطر سکوت، صدای برخورد برگها به هم شنیده میشد.
چشمهاش رو باز کرد... مژههاش بخاطر برخورد آفتاب به چشمهاش بلوند دیده میشدن و زیباییش رو دو چندان میکردن. لبخند نمیزد اما میتونستی شادی و آرامش درونیای رو توی صورتش حس کنی.
این تاثیر طبیعت روی جونگین بود.
این همه اون چیزی بود که برای آرامش گرفتن لازم داشت...صدای پای افراد تیم تحقیقاتی از سمت چپش شنیده شد. جونگین گوشها و چشمهای تیزی داشت... این همه مدت در طبیعت بودن اثراتش رو در غریزه جونگین به خوبی نشون داده بود.
-هی جونگ! ما یه چندتایی نمونه پیدا کردیم... میریم سمت کلبه...تو هم هر وقت به اون حد از عرفان و نزدیکی به درخت و بوتهها رسیدی که بتونی قیافه ما رو تحمل کنی بیا تو کلبه!
تمسخر توی لحن فردی که جونگین رو مخاطب قرار داده بود کاملا مشهود بود ولی اون خیلی وقت بود به این لحن و حرفها عادت کرده بود. دیگه تاثیری روش نداشتن.
مرد با نگرفتن جوابی از سمت جونگین آخرین تیرش رو هم به سمت جونگین زد!
_فک کنم دچار اغمای جنگلی شده یا روحش رو به درختها بخشیده!صدای خنده بقیه افراد تیم بلند شد ولی جونگین همچنان بیتوجه به اونها در حال نگاه کردن به رنگ آبیای بود که از مابین برگهای سبز دیده میشد.
بالاخره صدای پای رفتن افراد تیم از اون منطقه بلند شد و جونگین تونست دوباره اون آرامش اولیه رو داشته باشه.جونگین دوست داشت درخت باشه! سبزه باشه یا خزهی روی سنگی باشه که جلوتر از پاش افتاده بود.
جونگین میخواست صدایی باشه که از منقار اون پرنده به زیباترین شکل ممکن شنیده میشد؛ میوهی کاجی باشه که از درخت روبهروش کنده شد و روی زمین افتاد.ولی جونگین، جونگین بود. پسر برنزهی عجیبی که انگار روحش رو با طبیعت پیوند زدن. هر چیزی راجب طبیعت بنظر جونگین زیبا بود... قابل پرستش و الهام بخش چیز دیگهای بود. جونگین با موهای فندقی رنگ و اون صورت برنزه، همه متفاوت بودنی بود که دنیا بهش نیاز داشت! انگار توی یه کتاب دههزار صفحهای با هایلایتر فقط روی یک کلمه خط کشیده باشی. جونگین اون کلمه بود.
___________________
این داستان قرار نبود پابلیش بشه... ولی طی یه اقدام احمقانه تصمیم گرفتم پابلیشش کنم=)))
این هم پارت اولش نبود و بیشتر جنبه استارت زدن داشت.
این نوشتهها ریتم منظم و مرتب و داستانگونهای ندارن... حالا بعد بیشتر منظورمو متوجه میشید
در کل که امیدوارم ازش لذت ببرید و خوشتون بیاد^^یادآوری: ووت؟
YOU ARE READING
the boy who became a butterfly 🦋
Fanfictionجونگین با موهای فندقی رنگ و اون صورت برنزه، همه متفاوت بودنی بود که دنیا بهش نیاز داشت! انگار توی یه کتاب دههزار صفحهای با هایلایتر فقط روی یک کلمه خط کشیده باشی... جونگین اون کلمه بود. ----------- |-ژانر: رمنس، درام و انگست-| |-کاپل: کایسو-| |-رو...