《 ҒᎡᏆᎬΝᎠ 》
زین_ لویی ن
لویی_ عارع
زین_ چرا میخای اینکارو بکنی؟؟
لویی_ ازش خوشم نمیاد میخام یکم اذیتش کنم
زین_ چییی خل شدی انگاری چون خوشت نمیاد باید اذیتش کنی
لویی_ یح چیز دیگع ای باید باشع؟
زین_ پوفف ب خانوادمون نگع
لویی_ نمیشناسع
زین_ دقت نکردیا سایمون(جر😂😐)همسایشع و هنوزم بخاطر اینکع باغچع اشو آتیش زدیم از دستمون حرسیع ممکنع ازون بپرسع و بهش بگع
لویی_ بیخیال فوقش دوتا جیغ جیغع دیگع
زین_ من حوصلع پندو نصیحت بابامو ندارمم
لویی_ خوش میگذرع......هستی تو؟
زین_ من تا همیشع هستم
لبخندی زد و گفت:میدونم
ب اون مرد چاق مسن ک رویع صندلی چوبی تویع حیاط خونش نشستع بود نگا کردن
با یک دو س دویدن ب طرفش و اون ترقع های کوچیکو پرت کردن و فرار کردن ب ثانیع نکشید ک صدای منفجر شدنشون اومد و صدای بلند اون مرد
اونقد دویدن تا ازونجا دور شدن و خیالشون راحت بود ک پیداشون نمیکنن وایستادن و نفس نفس میزدن
لویی_ وایی خیلی خوب بود
زین_ حالا کجا بریم؟؟
لویی_ مثل اینکع خوشت اومدع
زین_ با تو حال میدع
لویی_ عاممم فک کنم الان پارک شلوغ باشع نظرت چیع؟؟
لبخند شیطونی زد و دستشو رو گردن لویی انداختو گفت:عالیع بریم.....
ی نگاه ب بستنی تو دستش و ی نگا ب دختر کرد
زین_ بورو دیگع من حواسم هست
سری تکون دادو سریع پیچید جلویع دختر و پاشو کج کرد و خودشو انداخت رو دخترع ولی وسط راه خودشو نگه داشت ک فقط بستنی رویع لباسش بریزع (ازین کار خوشم میاد•-•)
صدای جیغ جیغ دخترع بلند شدع بود
زین اومد کمک لویی دستشو گرفت و گفت:کجایی تو چرا تنها میچرخی
رو ب دخترع ک سرخ شدع بود گفت:ببخشید خانوم دوستم نابیناس
یهو تغیر حالت داد
خیلی پیشمون بود و در حد گریع رسیدع بود ازون ور لویی داشت بروز جلویع خودشو گرفتع بود ک نخندع ب قیافع دختر
کشیدش و برد ی طرف دیگع
رو چمنا پهن شد و میخندید
لویی_ خیلی خوب بوددد......
بعد از کلی کرم ریختن خاستن دو دیقع بشینن ک بارون گرفت دست زینو گرفت
زین_ کجا میری خیس میشیم الان
خندید و دستشو کشید و برد زیر بارون و چرخید
هیچکی اونجا نبود
صدایع خندشون همع جارو پر کردع بود
یهو زین پرید بغل لویی محکم گرفتش و چرخوندش
حسی ک زین تو بغل لو داشت براش گنگ و نامعلوم بود فقط میدونست ک دوسش دارع این حسو
از هم جدا شدن زین دستشو گرفت و کشیدو برد ب سمت سایع بونی ک بیشتر ازین خیس نشن
نشست رو زمین سردش شدع بود
زین_ سرما خوردم من میدونمو تو
بیخیال خندید و کنارش نشست
پاهاشو دراز کرد و با دستاش ب عقب تکیع داد
زین سرشو کج کرد و ب نیم رخ لویی نگا کرد لبخندی اومد رو لبش نزدیک تر نشست و دستشو گذاشت رو دست لویی سرشو برگردوند و متقابلا لبخندی زد و ب اون عسلیا خیرع شد
سرشو گذاشت رو شونع لویی و چشماشو بست
لویی تو فکر این بود ک چیمشید این رفتاراش دوستانع نبودن از رویع رفاقت نبود
سرشو گذاشت رو سر زین و لبخندشو پررنگ تر کرد
خیلی وقت بود ک داشت ی حسایی بوجود میومد ولی هیچکدوم نمیخاستن ب رابطع اشون آسیب بزنن فک میکردن اگع چیزی بگن ممکنع برایع همیشع دوستی چند سالع اشون خراب بشع
یهو ی دختر و پسر جوون از جلوشون رد شدن دختر با ذوق بهشون اشارع کرد و گفت:وایی چ کاپل کیوتی ان
با تعجب ب هم نگا کردن و آروم کشیدن عقب
زین سرخ شدع بود
لویی_ عامم میگم بریم خونع ما بابام ی معموریت کاری داشت مامانم باهاش رفت توام فک نکنم بتونی با این سرو وضع خونع راهت بدن
زین_ بیشتر اصرار کن شاید اومدم
خندید و هولش داد و بلند شد
لویی_ اصلن نیا
زین_ باشع ب پام نیوفت حالا میام دیگع
چشماشو چرخوند و ب راهشون ادامع دادن.....
خودشو پرت کرد رو کاناپع زینم کنارش لم داد
سرشو کج کرد و ب زین نگا کرد
صورتاشون فاصلع خیلی کمی باهم داشتن
زین_ وایی دارم میمیرم از خستگی
لویی چیزی نگفت و بهش خیرع شد
نمیشد اسم این نگاهاشونو دوستانع گذاشت
خودشونم میدونن ک نیس
یهو زین گفت:من با این وضعیت نمیتونم میرم حموم
سریع ازش دور شد و رفت تو اتاق لویی قلبش تند تر از همیشع میزد براش عجیب بود با ی نگا اینجوری بشع....
تو وان دراز کشیدع بود و فکر میکرد ک در ب شدت باز شد و لویی اومد
هول کردع نشست
زین_ چتع چرا در نمیزنی
لویی_ کمتر حرف بزن
فقط ی باکسر تنش بود ک همینم باعث تعجب زین بود اونم در آورد و رفت تو وان زین خودشو جمع کرد و گفت:کجاا
لویی_ منم میخام خو
پوفی کرد و چیزی نگفت دیگع
ب وان تکیع دادع بود و چشماشو بستع بود
یهو زین بلند شد و از وان بیرون اومد
چشماش و نیمع باز کرد و ب زین نگا کرد
نگاهشو گرفت میدونست ک نباید خوشش بیاد
زین_ من زنگ میزنم پیتزا بیارن توام زود بیا بیرون
رفت.....
خودشو با صورت انداخت رو تخت
زین_من باید کنار تو بخابم ؟؟
سرشو آورد بالا و نشست رو تخت
لویی_ نترس بهت تجاوز نمیکنم
با حرس گفت:هر هر هر تو همش لگد میپرونی
لویی با تعجب نگاش کرد
لویی_ مننن؟
زین_ خو عارع خودت خبر نداری ک خابی
شونع ای بالا انداختو گفت:میتونی رو زمین بخابی
بالشتو برداشت و کوبید تو سر لویی
زین_ گومشو اونور تر بخاب
دراز کشید کنارش
زین_ تو میخای همینجوری بخابی؟
ب خودش نگا کرد فقط شرتش بود عادت داشت ک بدون لباس بخابع
لویی_ تو امشب با من مشکل پیدا کردیا!!
چیزی نگفت و ب پشت خابید
دو دیقع بعد صدایع نفس های منظم و آروم لویی میومد
ولی اون خابش نمیبرد با اینکع خستع بود
وقتی ب این فکر میکرد ک لویی اینجوری کنارش خابیدع یجوری میشد
زین_ لویی بیداریی؟؟
لویی با نالع گفت:داشتم میخابیدم
زین_ من خابم نمیبرع
لویی_ کاری نکن نظرم عوض بشع و بهت تجاوز کنم
زین خندع آرومی کرد ک دست لویی اومد دور کمرش و زمزمع کرد
لویی_ کپع مرگتو بزار منم بتونم بخابم دیگع
زین_ ولی من خابم نمیبرععع پس توام نباید بخابی
لویی با حرس برش گردوند و دستشو رو کمرش فشار داد و محکم گفت:بخاب
و بعد چشماشو بست
لبخندی زد و ب چشمای بستع لویی خیرع شد
تک تک اجزای صورتش از زیر نگاه زین گذشت
یهو لویی چشماشو باز کرد
ب اون چشما ک بخاطر نور ماه ک ازپنجرع می تابید داخل اتاق و روی صورت لویی بود و چشماشو براق تر و زیبا تر نشون میداد هرچند بدون اینچیزا هم اون زیبا ترین بود برایع زین
نگاه لویی محو چشمای عسلیش بود دست خودش نبود نمیتونست چشم بردارع ازش
جادوش میکرد
کم کم نگاش پایین رفت و رویع لبای قرمزش افتاد
نگاش بین لبا و چشماش تو چرخش بود انگار میخاست اجازع بگیرع
زین چشماشو ی بار بازو بستع کرد
اجازع صادر شد
لویی دستشو گذاشت زیر چونع زین و چشماشو بست و همون فاصلع کم بین لباشونو هم پر کرد بوسع های آرومی ک ارامشو ب زین میبخشید
فوق العاده بودن
چیزی بود ک هردو میخاستن
دست لویی روی بدن زین حرکت کرد و رفت زیر لباسش
کمرشو نوازش میکرد و اونو ب خودش بیشتر فشار میداد و نزدیک میکرد
بوسع عمیق تر شد
پاهاشون داخل هم قفل شدن
محکم همدیگرو تو آغوش گرفتع بودن انگار میخاستن یکی بشن
زین اومد رویع لویی بوسع ها متوقف نشد
دستای لویی ک تویع موهای زین بود رفتن پایین تیشرتشو در آوردن
خودشو بالا تر کشید و ب گردنش هجوم آورد
زین اهی کشید و نالع کرد:لویی
آروم عقب اومد
دستشو گذاشت دو طرف صورتش و گفت:میخای انجامش بدیم؟
زین_ خب خب.....عارع فک کنم
نگاهشو گرفت
لویی لبخندی زد و سرشو ب سمت خودش برگردوند و دوبارع اون بود و بوسع های لذت بخشش رو لبای زین.......
خودشو کنار زین انداخت هردو نفس نفس میزدن و ب سقف زل زدع بودن
چند دقیقع تو سکوت گذشت ک زین دهن باز کرد و بدون اینکع ب لویی نگا کنع گفت:ب..باید اینو فراموش کنیمم؟؟
لویی لبخند مهربونی زد و دست زینو ک کنارش افتادع بودو گرفت و سرشو برگردوند و نگاش کرد
متقابلا زینم برگشت ب طرفش
خجالت میکشید هنوز
لویی دستشو نوازش کرد و گفت:ن من نمیخام فراموش بشع این باید بمونع
چشمای درشت و عسلی زین برق زد و با لبخند شیرینش نگاهشو ب گوی های آبی لویی دوخت.......
ی هفتع ازون اتفاق لذت بخش گذشتع بود ولی هردو خجالت میکشیدن از هم و زیاد دورو بر هم نمیپلکیدن
با حرس بلند شد و ب طرف گوشیش رفت سریع شماره لویی رو گرفت
با اولین بوق صدایع ذوق زدع لویی پیچید تویع گوشش
لویی_ سلاممم زینن
نفس عمیقی کشید و گفت:عامم سلام لویی...میگم کاری نداری الان؟
لویی فقط دنبال ی فرصت بود و چ بهتر از الان ک این حسو اعتراف کنع
لویی_ ن بیکارم جایی میخای بریم؟
زین_ عا..عارع میخاستم باهات حرف بزنم
لویی_ اوه منم همینطور میگم بریم همون پارک؟
زین_ عارع خیلی خوبع
لویی_ منتظرتم ...
تماس قطع شد
ب گوشیش ک شمارع لویی نگا کرد
هر چیزی ک در بارع اون باشع باعث لرزش دلش میشع
سریع رفت و آمادع شد این کم از قرار نبود پس باید خوب بنظر بیاد....
تو پیادع رو با استرس قدم میزد و منتظر بود ک زین بیاد
یهو صدایع زین ک بلند میگفت لویی اومد برگشت ب طرف خیابون شلوغ و زینو اونطرف خیابون پیدا کرد
دست تکون میداد
لویی ب این رفتارش خندید و مثل خودش دست تکون داد زین بی توجع ب هرچیزی پر کشید ب سمت لویی
دلش میخاست زودتر بگع
دیگع نمیتوسنت تحمل کنع
هی بال بال میزد و ب زین میگفت مواظب باشع
دلش شور میزد
لویی_ زیننن ماشینارو نگا کن حواست باشعععو این آخرین چیزی بود ک گوش زین خورد و بعدش
پرت شدنش وسط خیابون...
فقط مات صحنع جلوش بود مردم از کنارش رد میشدن و ب طرف اون جسم ظریف پر از خون میرفتن
جلو رفت و پس زد آدمای دورو برشو
رویع اون لبا بجای لبخند خون بود
زانو زد کنارش
لویی_ ز..زین..زز...زین...توو
صدایع آمبولانس و همهمع کل خیابونو برداشتع بود
گیج بود و فقط چشمش زین خونیو میدید و دنبالش میرفت
نمیفهمید ک کجا بردنش فقط پشت در وایستاد و بهش زل زد
صدایع گریع و زاری مادر و خاهرای زین انگار داشت ی چیزایی رو ب مغذش میفهموند
طاقت نیاورد و زانو زد بیصدا اشکاش ریختن پدر زین زیر بازوشو گرفت و بلندش کرد
همع ب ی شکلی غمشونو میریختن بیرون
ولی لویی فقط آروم اشک میریخت و این بد تر بود
جلویع چشماش اتفاق افتادع بود
نمیدونست چقد گذشتع ک صداهای مبهمی رو شنید ک داشت چیزی ب جمع میگفت
...._ما تموم سعیمونو کردیم........متاسفم
صدایع نالع و گریع ها بلند تر شد
دیگع نتونست بغض داشت خفش میکرد ک با اشک ریختن از بین نمیرفت
صداشو آزاد کرد
زجع میزد
ی جفت چشم عسلی بود جلویع چشماش ک هر لحظع داغشو بیشتر میکرد
هق هقاش نفسشو بریدع بودن
یهو پخش زمین شد و بعدش تاریکی بود.......تا چشم باز کرد دنبال صاحب اون چشمای عسلی گشت و امید وار بود ک همع اینا خواب باشع
ولی صدایع گریع های صفا باعث شد همع تصوراتش از هم بپاشع
سریع از تخت بیمارستان اومد پایین و از اتاق زد بیرون بدنش بیحال بود ولی بخاطر یبار دیگع دیدنش تموم سعیشو میکرد
رفت تو اتاقی ک همع دم درش وایستادع بودن رفت داخل یاسر بابای زین اونجا بود
لویی_ بب..ببخشید میشع دو دیقع باهاش تنها باشم
اشکایی ک بخاطر تک پسرش ریختع بودو پاک کرد و بدون حرف از اتاق زد بیرون
نشست کنارش و ب صورت بی روحش زل زد
دلش میخاست یبار دیگع اون چشمارو ببینع
و حسرت میخورد ک کاش بیشتر نگاش میکرد
دستشو گرفت
سرد بودن
لویی_ میدونی قرار بود تا ابد باهام باشی...هومم؟....رفیق نیمع راه شدی؟؟حالا کی دیگع شریک جرم من بشع
اشکای گرمی ک رو صورتش پخش میشدنو با حرس پاک کرد و ادامع داد
لویی_ اینا ب درک میدونی ک کسی ک دوست داشتو اینجوری ول کردی؟؟عارع جناب مالیک من دوست دارم و من بی عرضه نتونستم زود تر بهت بگم منع احمقق
آب دهنشو قورت داد و گفت:دوست دارم زین میفهمی
خم شد روش و لباشو متصل کرد ب لبای سرد و بی حس زین
بوسع کوتاهی نشوند روشون
لویی_ دوست دارم تا ابد
..........
YOU ARE READING
𝒔𝒉𝒐𝒓𝒕 𝒔𝒕𝒐𝒓𝒚 𝒐𝒏𝒆 𝒅𝒊𝒓𝒆𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏
Randomداستان های کوتاه از شیپ های مختلف واندی :) 1. Friend💙💛 2. He...! 💚💙 3. Like I would ❤💛 4. Christmas_night 💛❤