صدای زیبایش در گوشهایش میپیچید
همچون ابریشم نرم و دل انگزی
هر شب همین بود، خودش...او...عطر لطیفش و صدای گوش نوازش
چه بد بود که گاهی این دل انگزی ها از او دریغ میشد
صبح ها را با امید شنیدن دوباره ی صدایش میگذراند
و شب هارا در اغوشش میگذراند
هر بار همانند شب اول قلبش به دیدن صورت مهتابی اش میکوبید
گویا میخواهد ازاد شود و به دستان لطیفش برسد
از لذت وجودش چشمانش دوباره داشت به خواب میرفت
دست نوازشش کمرنگ و کمرنگ تر میشد
و پسر در عالم خواب غرق میشدولی نمی خواست!
چرا که صبح وقتی چشم باز میکرد دیگر کنارش نبود
چقدر دلش برای پیچیدن نور طلایی خورشید
بر تار موهای فرشته اش تنگ شده بود
دلش برای خنده های شیرینش که چشمان کشیده اش
را به رخ دیگران میکشید تنگ شده بودحیف که هر چه سعی کرد نتوانست لحظه ها را نگه دارد
ذهن خسته از تفکرات تکراری اش اورا به خواب دعوت می کرد
و جسم زجر دیده اش هم که خواسته ای جز این نداشت به خواب رفت
*فلش بک*
+افرودیته من بیدار نمیشی؟
دستی بین موهای خرمایی پسر ریز جسه تر کشید
مگه چند نفر میتوانستند حس شیرین نوازش کردن این ابریشم ها را داشته باشند؟
معلوم است! فقط و فقط خودش
با خودش عهد بسته بود نگذارد هیچ کس حتی
م
رگ جز خودش پسر معصومش را لمس کند
در همین افکارش غرق بود که متوجه بیداری اش نشد
پسرک هم با لبخند ملیحی به اون نگاه میکرد
با دیدن نگاه معصوم پسرک قلبش لرزید
و سرشار خوشحالی شدچون میدانست مالک این نگاه های شیفته فقط خودش است
+از کی بیدار شدی