2

190 31 1
                                    

Kook:
*گرمم شده بود از شدت گرما داشتم میسوختم فق چن قدم تا خونه مونده بود همه توانمو ت پاهام جمع کردمو خودمو ب در خونه رسوندم دیگع پاهام تحمل نمیکرد نشستم زمین کنار در بزور دستمو سمت زنگ در بردم....طبق چیزایی ک خونده بودم این تب یهویی واسع دورانه هیته...یکم ازش میترسیدم اما باعث میشد بالغ بشم*

V:
*از پله های اتاقم اومدم‌پایین و سمت اشپزخونه رفتم ک صدای تق تق ضعیفی رو شنیدم ... خواستم اهمیت ندم ک بوی رایحه ی کوک کل فضای خنه رو داشت پر میکرد ... ن ... یعنی دوران هیتشه؟؟ .... سریع رفتم سمت در و بازش‌کردم و دیدم ک حال نداره .. بی حال تکیه داده ...*
هی هی ... کوک ....
*خم شدم و براید استایل بلندش کردم و اوردمش تو ... بوی رایحش .... لعنتی .... در بستم و گذاشتمش روی مبل و نگاش کردم*
خوبی؟؟

Kook:
*وقتی از زمین بلندم کردی لباستو تو مشتم گرفتم...رو مبل نشوندم...دلم نمیخاست ازش جدا شم...تک تک سلولای بدنم اغوششو میخاست*
ت...ته..م..من گرم.مه

V:
*سرمو تکون دادم و رفتم حوله و اب سرد اوردم ... حوله رو با اب سرد خیس کردم و گذاشتم روی سرت و کلاهتو از روی سرت برداشتم*
دگ چی حس میکنی؟

Kook:
*لبامو جمع کردم جلو خجالت میکشیدم از حسی ک داشتم این ک الان دلم میخاد انق محکم لباشو ببوسم عادی نیس...چشمامو بستم و از خنکی حوله موهای تنم سیخ شد*
نمیدونم...ته فق حس خوبی ن..ندارم

V:
*چشمامو بستم و نشستم زمین و به مبلی ک دراز کشیدی تکیه دادم*
عاه .... دوران هیتته ....

Kook:
*صورتمو پوشوندم*
ت..تهیونگ

V:

*برگشتم سمتت و بهت نگاه کردم*
هوم

Kook:
*نمیتونستم بهت نگا کنم...داغ شده بودم بدنم مث جهنم شده بود...از رو مبل بلند شدمو ت خودم جمع شدم*
هیچی

V:
*نگران‌نگات کردم ... نمیتونم تنهاش بزارم .... برشگتم سمتت و دستمو گذاشتم روی شونت*
خوبی؟ ..... میخوای ... کمکت کنم؟

Kook:
*جای دستت رو شونم میسوخت..خودمو پرت کردم ت بغلت یهو گریه ام گرفت دست خودم نبود‌...دوس نداشتم این وضعو...ارع تهیونگو دوس داشتم،دوس داشتم اولینام با اون باشه اما نمیخاستم اونو مجبور ب این کار کنم...*

V:
*با تعجب نگات کردم .... لعنتی .. این بوی رایحه ی مست کنندش .... نفس عمیقی کشیدم و این بوی وانیل شیرین لعنتی رو توی وجودم حس کردم ...*
منو نگا کن

Kook:
*اب دهنمو بزور پایین دادمو نگات کردم...چشماش...لباش...تک تک این اعضا واسم پرستیدنی بود...نگاهم رو لباش ثابت موند*

V:
*دستمو توی موهات بردم*
میدونستی بوی وانیلت دیوونه کنندس ....

Kook:
*با این حرفش قلبم ریخت...بدون مکث کاری ک قلبم گفتو انجام دادم و لباشو بوسیدم...بلد نبودم..پس لبامو رو لباش ثابت نگه داشتم تا اون بوسه رو کنترل کنه*

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 09, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

I want to be yours foreverWhere stories live. Discover now