شروع زندگی جدید

سلام دوستان من برای اولین داستانم میخوام داستان یه شروع زندگی رو بگم زندگی جدید از اینجا شروع شد.

ورود من به ترکیه:من در سال 2017 وارد ترکیه شدم. در شهر دنیزلی شروع به استقامت کردم. و من اصلا ترکی استانبولی بلد نبودم و شروع روز اول مدرسه شد. من با مامانم وادر مدرسه شدم. روزی بسیار سخت و استرسی نمیدونم باید چیکار میکردم. رفتم و نشستم سره جام. همه شاد بودن ولی من قم زده چون هیچ کسی رو نمی شناختم  و حتی ترکی هم بلد نبودم و از در یه پسر که قیافش به ایرانی ها میخورد وارد کلاس شد . من خوشحال شدم چون فکر میکردم میتونیم دوستی خوبی داشته باشیم ولی همیشه چیزی رو که فکر میکنی پیش نمیاد خلاصه اشنا شدیم  اسمش رامین بود و یک پسر شیرازی که تازه به این مدرسه اومده بود. بله اون روز نفهمیدم مدرسه چطوری گذشت. یک هفته از مدرسه گذشته بود که داستان ما شروع شد. این پسر معلوم شد که یک فرد افغان هست دروغ ها داشت تک تک رو میشد .بعد یک روز توی صف مدرسه بودیم که رامین داشت حرف های رکیک به ترک ها یاد میداد که به من بگن بله منم خیلی باهاش دعوا کردم که چرا این کار و کردی و باهاش حرف نزدم. دو روز از اون روز گذشت که داشتم از مدرسه برمی گشتم که رامین اومد جلوم و گفت: تو چرا به بچه ترکا فوش یاد میدی که به من بگن. من هم از همه جا بی خبر شوک شدم بعد من رو شروع کرد به تحدید کردن که اره میزنمت میوفتی گوشه ی بیمارستان فلان
بعد منم کوچیک کلاس شیشم رفتم گریان کنان رفتم خونه بعد گفتم بر میگردم ایران بعد مامانم با تعجب پرسید چی شده موضوع رو تریف کردم. زنگ زد به بابام و داداشم داداشم ترکیش خوب بود چون اون و زنداداشم زود تر از ما به ترکیه اومده بودن برای همین ترکیش بهتر بود و بله با زنداداشم و مامان به مدرسه رفتیم و شکایت کردیم. خانوادش اومدن و تحود دادن که دیگه انجام نمیشه. 
سه هفته بعد؛بله من بالاخره یک دوست پیدا کرده بودم وترکیمم قوی شده بود. اسم دوستم الیف هست. خیلی دوستیه خوبی داریم هنوز هم ادامه داره. و دوروز بعد با ملیح اشنا شدم. ما سه تا خیلی دوست های خوبی بودیم و همیشه باهم بودیم و بعد از چند ماه رامین از مدرسه انداخته شد . و بعد من هم مجبور شدم از شهر دنیزلی و اومدم وارد شهر اوشاک شدم و دیگه ترسی از مدرسه نداشتم چون ترکیم فول  و سریع میتونستم با مردم ارتباط پیدا کنم. خلاصه کلاس هفتم رو در شهر اوشاک خوندم.
شهر اوشاک: