خیلی استرس داشت ، قلبش تند می زد امروز می خواست به عشقش، به دختر مورد علاقش اعتراف کنه.
مدام ساعتش رو چک می کرد و گاهی از استرس پوست های کنار ناخن هایش را می جوید، طوری که از کنار ناخن انگشت شصتش اندکی خون جاری شده بود.نگاهش به در افتاد ، دختر زیبایی به داخل کافه قدم برداشت ته با دیدنش نفسش حبس شد و غرق در نگاه به ان فرشته ی زیبا شد وقتی آن دخترک نزدیک شد ته تازه موفق به دیدن و دقت سر اینکه دختر مورد علاقش چرا اینقدر رنگ و رو رفته و لاغر شده بود شدولی وقتی آن دختر لبخند زد پروانه های دل ته جنبش را شروع کردن و مردمک های چشم ته فقط درحال دید زدن دختر زیبای روبه روش بود ولی وقتی صدای آرامش بخش وی را شنید بی میل از نگاه کردن به فرشته ی روبه رویش دست کشید از روی صندلی بلند شد و دستش را دراز کرد و گفت : سلام جویی
ولی وقتی دید دست هایی که همیشه گرمایش منبع آرامشش بود سرد شده
تعجب کرد ولی به پای این گزاشت که حتما هوای پاییزی این اتفاق رو به بار آورده با صدایی که گوشش را نوازش می کرد به خود اومد
جویی: سلام تهیونگ
جویی روبه ی ته نشست ناگهان گارسون به سمتشان قدم برداشت
گارسون: چیزی میل دارید؟
ته می دانست الاهه ی زیبای رو به روش عاشق قهوه ست بنابراین گفت:
ته : دوتا قهوه لطفا
صدای گوش نواز جویی باعث شد نگاهش را از گارسون بگیرد و به بت زیبای روبه رویش گوش بسپارد
جویی: عام من قهوه نمی خوام
ته تعجب کرد رفتار های جویی خیلی مشکوک بود ته با تعجب گفت :
ته : جویی، تو که عاشق قهوه بودی پس چرا...
جویی لبخندی با استرسی زد
جویی: عام خب زیاد خوردم زده شدم ازش
تهیونگ هومی کرد و روبه گارسون گفت
ته : منم نمی خوام
گارسون سری تکون داد و رفت. ته داشت برای بار صدم مقدمه ی اعترافش را مرور می کرد
ته : جویی؟
جویی که تا کنون سرش پایین بود سرش رو بالا آوردم و لبخندی زد
جویی:بله؟
ته گلوش رو صاف کرد و گفت:
ته: عام یه چیزی هست.... عم خیلی وقته می خوام بهت بگم ...... عام خب......
جویی: چی می خوای بگی ته؟
ته تصمیمش رو گرفت و سعی کرد رک به جویی همه چیز رو بگه
ته : خب جویی من..... بهت.... من بهت علاقه دارم می دونم که این حس فقط یه طرفه ست و........
انگشت اشاره ی جویی باعث شد حرف در دهن ته بماسد
جویی: خب ته این حس.... این حس یک طرفه نیست........ خب راستش منم بهت علاقه دارم
و سرش رو پایین انداخت و لبخند تلخی زد
جویی: متاسفم ته ولی من....... من وقت کمی دارم
ته شوک شد
ته : یعنی.... یعنی چی که وقت کمی داری؟
جویی: ته من چند مدت پیش متوجه شدم که لوسمی (سرطان خون) دارم.
و قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد ولی باز هم حرفش رو با بغض ادامه داد
جویی: و دکترم.... هق بهم گفت تا ی... ی ی یکما زنده نیستم
و بغضش شکست
ناگهان تمام احساسات سیاه و ناخوشایند در وجود ته پخش شد ، دختر زیبایی که مدام در حال فکر کردن بهش بود و تمام خاطر همین های خوب و بدش رو با اون ساخته بود داشت از دستش می رفت؟ مگه چه گناهی کرده بود که این بود نتیجه اش، حتما شوخی بود ته خندید بلند خندید.
ته : جویی.. جو....... ها ها شوخیه بامزه ای بود خیلی بامزه بود ها ها ته شکمش رو گرفته بود و می خندید و آن طرف میز جویی بود که گریه امانش را بریده بود و مردمی که با تعجب به آنها خیره شده بودند . ناگهان خنده های ته جایشان را به گریه دادند ته خیلی گریست خیلی بد
ته : جویی پس... هق بزار این یک ماه رو باهات باشم......
دو ماه بعد :
کنار سنگ قبر عزیز ترین دارایی زندگیش نشسته بود
ته : یادته بهت می گفتم... هق... اگه بری اون دنیا منتظرم می مونی..... تو هم می گفتی هی ته من هیچ وقت قرار نیست ترکت کنم هق ببین هنوز ترکم نکردی هق فرشته ی من قرار بیام پیشت فقط یکم دیگه هق یکم دیگه صبر کن
و قوطی قرص برنج رو که خودش اورده بود رو از جیب پالتوش درآورد
و در دهان گزاشتThe and......
__________________________________________