18.she's broken [sabina]

41 5 38
                                    

غروب/ زاویه دید: کایشا
اونروز وقتی برگشتم خونه مامانم لبخند مرموزانه ای رو لبش داشت و هی زیر زیری میخندید و نگاهم میکرد. حدود یه دیقه به این منوال گذشت و درنهایت گفتم: بگو مامان داری میترکی!
بلاخره با بی طاقتی اومد سمتم و با ذوق گفت: دیشب...عااام...اتفاقی افتاد؟
من با احتیاط ولی درحالی که میدونستم دنبال چیه سر صبر گفتم: مثلا چه اتفاقی؟
گفت: مثلا...هممم...دیشب خوب رسیدید؟
+اره مامان، صحیح و سالم همینطور که داری میبینی پیشت وایسادم.
-شما دیشب تنها بودید؟ تو خونه...
درحالی که پشت به مامانم و به سمت یخچال ایستاده بودم لیوان آبم رو سر صبر سر کشیدم و بعد گفتم: اوهوم.
با حواس پرتی زیر لب گفت: آه گفته بودی، فراموش کردم که مادرش نیست...هوووم، خب دیشب تا کی بیدار موندید؟
من که یکم این بحث باعث خجالتم میشد چشمام رو چرخوندم و گفتم: مامان برو سر اصل مطلب و بگو میخوای چی بدونی؟
مامانم با ذوق اپن رو دور زد و اومد سمتم و با لبخند پت و پهنی گفت: هی از وقتی اومدی چشمات دارن با قدرت صد ولت برق میزنن...اون ستاره های کوچولوی نادر رو دارم میبینم و نورش داره کورم میکنه!
گفتم: خب؟:)
گفت: خب چیه؟ نمیخوای بهم بگی چی شد؟ کدومتون اول رفت سمت اون یکی؟ این کی شروع کرد؟ چطور بود؟ بعدش چی شد؟ چیزی بهت گفت؟
من با بهت و حیرت بهش نگاه میکردم... گفتم: مامان الان داری ازم میخوای از جزئیات سکس احتمالیم برات بگم؟!!!!!
مامانم با بی حوصلگی و انگار که حقیقتی شفاف و بدیهی رو به زبون میاره گفت: خب مگه چیه؟ کجای این عجیبه؟
با تعجب و چشمای گرد شده به طعنه گفتم: ببخشید برای اولین باره که ازم توقع میره استپ بای استپ تعریف کنم تو رختخواب چه تجربه ای داشتم!
داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم! من همیشه با مادرم راحت بودم و اون برام مثل یه خواهر بزرگتر بوده، هرگز سرم داد نکشیده و منو وادار به کاری نکرده، تو تمام هفده سال گذشته...درواقع اون اصلا مادر عصبی ای نیست و ولوم صداش همیشه ارومه و اصن نمیتونه داد بزنه...متانت اون همیشه ثابته. شاید حتی متانتی که همه بهم میگن دارم رو از مادرم به ارث بردم، اما تابحال حتی با وجود این رابطه ی خوب و نزدیک هم با هم چنین مکالمه ای نداشتیم.
-خب باشه حالا انقدر سرخ و سفید نشو! خجالت نداره که...درضمن اگر قبلا ازت نمیپرسیدم فقد به این خاطر بود که منبع اطلاعاتی خودمو داشتم:)
+ینی چی که منب...چییییی؟!!!! تو از...
-خب عزیزم کارا دختر بالغ و رکی بود و ما خیلی خوب با هم کنار میومدیم :)
+مامان باورم نمیشه!!!!
-عووو عزیزم انقدرم چیز مهمی نیست، کارا خیلی راحت و خوب با این موضوع رفتار میکرد، ما به عنوان دو تا خانوم بالغ با هم گاهی مشورت میکردیم.
+چی؟:\ صبر کن ببینم منظورت از مشورت همون معنای رایج و عمومی مورد استفاده ی جامعه ی بشری از این لغته؟!!! :|
-اره پوووف، با تو اصلا خوش نمیگذره :\
+مامان شوخیت گرفته؟! منظورت چیه که با هم مشورت میکردین؟!
-کارا یه خانوم جوان و مدرن بود، من از تنوع دنیای جوونا و اون از اطلاعات و تجربیات من استفاده میکرد:)
+ :|
-اوکی حوصلم رو سر بردی خودم از زیر زبون دوست دخترت میکشم.
اینو درحالی گفت که از اشپزخونه خارج میشد و به سمت پله ها میرفت.
منم بلندتر گفتم: عمرا نمیذارم به این یکی نزدیک شی!
با خنده و لحن شیطنت آمیزی گفت: میدونی که بالاخره تنها گیرش میارم! :)
+ o_o
بابا حدودا یکساعت بعد رسید و من رفتم بغلش کردم.

Simple Beautiful Lovely Where stories live. Discover now