1

295 20 2
                                    

الان ساعت ۱:۰۹ صبح هست و بالاخره ایده ای که ماه هاست راجبش فکر میکنم رو دارم انجام میدم..
بله درست متوجه شدید بنده خیلی گشادم👾
..
چند مین پیش داشتم با دوستم راجب اتفاقایی که افتاده حرف میزدم و فهمیدم که.. بابام پشت در اتاقمه🙂
من فقط داشتم راجب این حرف میزدم که چرا چند نفر از بچهای مدرسه ازم میترسن..
من چیز ترسناکی در مورد خودم نمیبینم..
خب من نمیدونم اونا به چه چیزی میگن ترسناک.
شاید اون چیزی که اونا درباره ی من ازش میترسن، همون خصلتی هست که دوستش دارم.. و بنظرم عادیه..
شاید..؟
شاید نوشتن این دفترچه خاطرات بهم کمک کنه که بفهمم چرا فکر میکنن که من ترسناکم🤷🏼‍♀️🤷🏼‍♂️🤷🏼

"دفترچه خاطرات من"Where stories live. Discover now