part (1)

230 34 5
                                    

🌌 ₣€ŁŁ ŦĦ€ РỮŁŞ€ 🥀
تیغه نور خورشید از لا به لای پرده ی اتاق راه پیدا کرده بود و سعی داشت رو صورت من جا خوش کنه ...

پرده پلکام از روی چشمای قهویی رنگم کنار رفت و به زور چشمامو باز کردم، صبح شده بود ..حتی نفهمیدم دیشب چه جوری خوابم برد..

نگاه کش داری به ساعت انداختم و جثه ی تقریبا تنومندمو از روی تخت که منو ب اغوش خودش چسبونده بود بلند کردم ...

باید میرفتم شرکت، قطعا معاون اجرایی که در حال ترفیع گرفتنه نباید انقد دیر بره سر کار ...

بلند شدم هر طور که شد به زور اون پیرهن مشکی که یقش تا دکمه سوم باز گزاشته بودم و شلواره تیره رنگمو تنم کردم و از اون خونه که همیشه توسط سکوت محاصره شده بود بیرون زدم ...

سرم پایین بود و به قدم هایی که برمیداشتم خیره شدم همیشه قدم زدنو دوس داشتم با این که بنز مشکیم دم در خونم منتظر این بود که سوارش بشم.
انقد رفتم تا ب کوچه ی همیشگی رسیدم ...

کوچه ها و خیابونا حتی مردم منو یاد اون خاطرات تلخی میندازن که تو گذشته برام رقم خورد ...

برادرم که مرگ مغزی باعث مرگش شد ..هیچ وقت صدای اون دستگاه که مرگ برادرمو اعلام کرد فراموش نمیکنم ... حتی گریه های مامان..

کاش میشد دوباره برادرمو ببینم مرگ اون باعث شد ک پناه بیارم ب یه شهر دیگه و تصمیم بگیرم تنهایی بقیه عمرمو بگزرونم ..اما

- هییی چانیول ...چاننن حواست کجاس ؟
هومم این صدای همکار و نزدیک ترین دوستم جونگین بود که منو از دریای پرخروش خاطراتم بیرون کشید و با عجله به سمتم قدم برمیداشت

+ عا ..جونگ ، صبت بخیر

- صب بخیر ، زود باش‌باید بریم دیر برسیم باز رئیس به جونمون غر میزنه

+ باشه
____________________________

رسیدم شرکت طبق معمول باید پشت کامپیوتر میشستم و برنامه ها و پرونده هارو چک میکردم ، با این که همیشه چشمم به صفحه مانیتور دوخته شده بود ولی توی تصورات خودم غرق بودم ...

هیی چی میشد اگه میتونستم به دو سال پیش برگردم و..

+ چانیولللل....
وایی باز جونگین داره خنجر میزنه به افکار من ...
- هوم ؟
+برات قهوه اوردم
- ممنون

همون طور که لیوان قهوه رو از حصار انگشتای دستش میکشیدم سرمو پایین انداختمو و بدنمو روی صندلی ولو کردم و دستمو بین موهام بردم که دیدم نگاه جونگین به من دوخته شده
- هوم ؟ جونگ چیزی‌شده ؟

منتظر جوابش بودم ک صندلی کنار منو سمت خودش کشید و با ی چرخش کوتاه روصندلی نشست و جا خوش کرد

+چان ..چن وقته بنظر میاد خیلی ذهنت درگیره
سوالش تو ذهنم میچرخید ، چی باید بش جواب بدم ...راس میگفت

از روی صندلی ای که نشسته بودم بلند شدم و دستمو توی جیبم برم و با انگشتای کشیدم پاکت سیگارمو بیرون اوردم و با ی حرکت دست بازش کردم و یه نخ سیگار برداشتم و بین لبام نگهش داشتم
- چیز مهمی نیست جونگ ..

با جرقه ی فندکی ک میون انگشتای دیگم بود اتیشش شعله ور شد و نگاهمو به شعله اتیش دوخته بودم

+ چان من نزدیک ترین دوستتم نه ؟ نمیخای بهم بگی چت شده ؟

فندکو نزدیک اوردم و با دودی که جلوی صورتم به پرواز در اومد متوجه شدم ک سیگارم روشن شده ، با یه دمه عمیق پکی ب سیگاری ک بین لبام بود زدمو و بعد از حصار لبام ازادش کردم و میون انگشتام گرفتمش و دود سیگار رو به بیرون رها کردم و به چشمای جونگین خیره شدم تا جوابشو بدم

- جونگ .. تو که میدونی چه بلایی سر من اومد ..دونگوو ،برادرم تیکه ای از جون خودم ... با ی مرگه مسخره کشته شد ، هر روز اون صورت معصومش که از زندگی وداع کرده بود و پارچه ای که روی اون صورت چنبره زد تا به همه نشون بده ک پایان نامه زندگیشو امضا کرده ...

یه پک عمیق و سنگین تر به سیگارم میزنم و نگاهمو به دیوار که جز قاب عکس کوچکی که عکس یه طبیعت روش نقش بسته بود چیز دیگه ای ب چشم نمیخورد خیره شدم و حرفمو ادامه دادم ..

- بعد از این که قلب دونگوو احیا به یه ادم دیگه شد دیگه نفهمیدم اون قلب داره تو سینه کی میتپه .. اما من میخام بدونم..

خاکسترای سیگارم در حال سقوط سمت زمین بودن و منم طبق معمول تو حرفام غرق بودم که متوجه شدم جونگین سعی داره چیزی بگه ...

+چان... دوسال ازین قضیه میگزره میدونم‌ برات سخته اما باید سعی کنی که فراموشش کنی
میدونم برات سخته ولی...

باید یه مدت از شهر بری بیرون برو یکم خوش بگزرون بسه انقد تو خودت غرقی زندگی جدیدتو شروع کن

میخاستم حرف بزنم که بهم اجازه نداد و ب حرفاش ادامه داد ..

+ از رعیس برات مرخصی میگیرم
- اما من نمیخام جایی برم
+ همین که گفتم باید گوش بدی
- جونگ...

_______________________________
هایی من با اولین ورکم اومدم :)))))))
راستش این فیکشن یه رمان قدیمی بود که نوشته بودمش و یهو ب سرم زد که تبدیلش کنم به فیک
خلاصه که امید وارم مشتاق باشین تا بقیشو بخونین و اکه همینطوره کامنت و ووت هارو دریغ نکنین ^^

※𝙁𝙚𝙚𝙡 the 𝓟𝓾𝓵𝓼𝓮※ [ تپش احساس ]Where stories live. Discover now