MIRROR
_لطفا تهیونگ ، من نمیتونم بدون تو زندگی کنم میفهمی؟ اشکای کوک کل صورتش رو پوشونده بود . _بگو اگه خورشیدی نباشه ماه نورشو از کجا بیاره؟ تهیونگ من بدون تو دیگه نور و نفسی برای زندگی ندارم . تهیونگ هنوز هم ساکت بود، هنوز هم چشماش بسته بود و هنوز هم نمیخواست عکس العملی نشون بده . _._._._._._._._._._._._._._._._._._._ _...