Select All
  • سرپناه خورشید
    43 8 2

    خیلی کوچیک که بودم، روزایی که تنها میموندم و کسی محلم نمیداد، میرفتم اسکله. تا وقتی خورشید بره زیر آب، یه گوشهی ساحل واسه خودم بازی میکردم. یه پیرمردی بود که اون اطراف زیاد میدیدمش. میگفتن دیوونهس. مثل من تنها بود. مینشست رو صخره و نی جفتی میزد. بعضی وقتا هم میخوند. فقط یه بیت! میگفت: «مو از بوشهر میرُم سی همیشه، کسی...

    Mature