Quick silver
وحشیانه به مچ دست پسر چنگ زد و نگهش داشت، انقدر عصبانی بود که هر آن ممکن بود یه مشت تو صورت بی نقصش بکوبه. _ من جمعت کردم بدبخت، تو بدون من میمردی! پوست مچ دستش بخاطر کشیده شدن ناخنهای پسر مقابلش، میسوخت. بغضش رو به سختی پایین داد و نگاهش رو به چشمهای عصبانیِ اون دوخت و بی حس لب زد:« من فقط یبار از مرگ ترسیدم، ب...