~< Hᴏɴᴇʏ Eʏᴇs >~
-خوشحالم... خیلی خوشحالم که بالاخره به آرزوم رسیدم... -آرزوت دیدن من بود؟ -آرزوم خیره شدن به لرزش چشمات موقع دیدن بود، آرزوم این بود که منو ببینی، آرزوم این بود که باهم چیزای مختلف و تجربه کنیم... -ولی آخری هنوز اتفاق نیفتاده.. چان اشکاشو پاک کرد و خنده مردونه ای کرد -درسته.. ولی هر ثانیه با تو یه تجربه جدید و شیرینه...