Endless rub(دردسر بی پایان)
تو یه حرف جالب میزنی شرلوک _ احساس یک نقص شیمیایه که طرف بازنده انجام میده، حالا بهم بگو بردار، بین جان واتسون و مغزت کدومو انتخاب میکنی!؟
تو یه حرف جالب میزنی شرلوک _ احساس یک نقص شیمیایه که طرف بازنده انجام میده، حالا بهم بگو بردار، بین جان واتسون و مغزت کدومو انتخاب میکنی!؟
فکر می کردم فرشته ی نجاتش هستم اما او را در چاه ویرانی ام غرق کردم. من یک سربازم. سربازی که جنگ او را معتاد ویرانی کرد. پایان یافته..
یک سال بعد از فوت مری، پسران بیکراستریت به همراه رزی دوباره زندگی مشترکشان را شروع کردنند. هفت سال از این ماجرا می گذرد... صدای گوینده ی خبر در کل خانه پخش می شود :توجه شما را به خبری که هم اکنون به دستم رسید جلب میکنم. دقایقی پیش در خیابان آکسفورد انفجاری بزرگ رخ داده است. هنوز علت حادثه و تعداد کشته ها و زخمی ها مشخ...
(تکمیل شده ) (برای کسی که خیلی دوسش دارم ) How far I run With the imagination of your foot print I never go astray
heyo. johnlock shit here. some smut fluff and a little bit of angsts and some smut here and there. (there's a second book btw once you finish this an if you want to read more) a/n(2/21/21): i wrote these oneshots when i was in eighth grade and i'm now in college. keep in mind i had no knowledge of writing, grammar, o...
شرلوک و جان با هم رابطه ی عاشقانه عالی داشتن تا اینکه در طول یع پرونده اتفاقی برای جان میافته و...
*کامل شده * (اینم سفارشیه برای شخصی) Just close your eyes and imagine a time when the sea waves calm your heart and caress the warmth of the shore of your soul.
دیگه کار نمی کردیم،شرلوک به در و دیوار و پنجره شلیک نمیکرد،به طرز عجیبی کسی برای پرونده به من پیام نمیداد،خانم هاتسون ساعت شیش و سی و هفت دقیقه رادیو و جاروبرقی را همزمان روشن نمیکرد، و شرلوک به جز حرف های معمولی و ویلون زدن و معمولی زندگی کردن کاری نمیکرد. همه چیز دارد روی اعصابم رژه می رود چرا زندگی ما انقدر معمولی...
شرلوک و جان، به پیشنهاد یا شایدم اجبار شرلوک، به یک سفر تفریحی روی دریا میرن. "که جان یکم استراحت و تفریح کنه..." مشکل اینجاست که شرلوک هیچوقت اهمیت نمیده. و مخصوصا هیچوقت خودشو گرفتار شرایط کسالت آوری مثل تفریح به سبک مردم عادی وسط دریا نمیکنه. اونم وسط دریا!! "یه جای کار میلنگه" جان با خودش فکر میکنه. یه فف جانلوک...
- چند روز دیگه میشه دو هفته که با هم زندگی میکنیم. شروع به حل پرونده کردیم. من راجع به پرونده ها مینویسم. مشکل پام برطرف شده و خانم هادسون وقتایی که تو نیستی بهم میگه حال تو هم بهتر شده! و من شنیدم وقتی لوکاس گفت که تو قبلا با مرد ها قرار میزاشتی. فکر میکنی شانس اینو داشته باشم که بیشتر بشناسمت؟ نه به عنوان یه همخون...
A Johnlock fanfiction based on BBC Sherlock in which Sherlock and John solve a case and discover they have feelings for each other. (COMPLETE)
*کامل شده * *داستان حاوی اسپویل قسمت آخرفصل چهارم میباشد * The game is on
جان از همون اول به اتفاقات ناگهانی و تلخ عادت داشت.. ولی نه زمانی که قرار بود توی یکی از بهترین رستورانهای پنج ستاره، اشپزی کنه. خب معلومه که اون حتی فکرشم نمیکرد که قراره با یک مرد موفرفری جذاب برخورد کنه.