SHards OF Him
در پایان فقط دروغ های شیرین باقی موندن. تو به من گلی دادی. یه رز سرخ، به همراه عشق فراوانی که هیچ وقت تو زندگی نداشتم. اما عزیزم، من هیچ وقت نمیدونستم که اون یه گل شیطانیه و تو شیطان من بودی. و حالا تو سقوط جاودانه من هستی...
در پایان فقط دروغ های شیرین باقی موندن. تو به من گلی دادی. یه رز سرخ، به همراه عشق فراوانی که هیچ وقت تو زندگی نداشتم. اما عزیزم، من هیچ وقت نمیدونستم که اون یه گل شیطانیه و تو شیطان من بودی. و حالا تو سقوط جاودانه من هستی...
I'm afraid he will come As always just in a corner of the dark I hear his voice "Suffer as always" میترسم که بیرون بیاید مثل همیشه در گوشه ای از تاریکی صدایش را میشنوم " مثل همیشه رنج بکش "
من همین حالا هم فراموش کردم که تا به حال چند بار به خاک سپردمت عشق من ...
𝕿𝖍𝖆𝖙'𝖘 𝖗𝖎𝖌𝖍𝖙 ... 𝖑𝖔𝖛𝖊 𝖎𝖘 𝖓𝖔𝖙 𝖘𝖔𝖒𝖊𝖙𝖍𝖎𝖓𝖌 𝖎 𝖈𝖆𝖓 𝖚𝖓𝖉𝖊𝖗𝖘𝖙𝖆𝖓𝖉 ... 𝖇𝖚𝖙 𝖎 𝖈𝖆𝖓 𝖋𝖊𝖊𝖑 𝖜𝖍𝖆𝖙 𝖎𝖘 𝖇𝖗𝖔𝖐𝖊𝖓 𝖎𝖓𝖘𝖎𝖉𝖊 𝖒𝖊 .. 𝖑𝖎𝖐𝖊 𝖗𝖎𝖌𝖍𝖙 𝖓𝖔𝖜 ... 𝕬𝖓𝖉 𝖎 𝖙𝖍𝖎𝖓𝖐 𝖎𝖙'𝖘 𝖈𝖆𝖑𝖑𝖊𝖉 𝖙𝖍𝖊 𝖍𝖊𝖆𝖗𝖙 .... درسته ... عشق چیزی نیست که من بتونم بفهمم...
آتسوشی با ماه دوست بود زمانی که در یتیم خانه بود شب ها به آسمان خیره میشد و به ماه کامل خیره میشد و به او کارهایی که انجام داده بود و رازهایی که نمیخواست کسی انها را بداند را میگفت گاهی او فکر میکرد که شاید برده ی ماه شده به خاطر اینکه همه ی مشکلات و نگرانی هایش را به او میگفت اما بعد او به یاد اورد ماه موجود بی جان...
*•.¸♡ Completed *•.¸♡ Couple: Soukoku *•.¸♡Genre: Romance, Angst, fantasy ***سنگ باستانی سنگی بسیار قدرتمند و نحس که باعث مرگ هراسناک تعداد بسیار زیادی از افراد موهبت دار شده...و حالا صاحب این سنگ دنبال قدرت فرا انسانی چویا است...***
اوسامو بعضی وقتها ادمهای مهم زندگیت ترکت میکنن، تو فکر میکنی با رفتن اونا فرصت زندگی کردنت هم باهاشون میره ولی حقیقت اینه که وقتی به خودت میای میبینی که مجبوری به زندگی در تنهایی ادامه بدی ولی ترک کردن همیشه بد نیست و اونا هم چون ازت تنفر دارن اینکارو نمیکنن بلکه از روی عشق ترکت میکنن تا بتونی خودتو بدست بیاری...
خلاصه: آتسوشی و آکوتاگاوا همیشه از هم متنفر بودن و باهم در حال مبارزه بودن، ولی بعد از اینکه نیروهاشون رو یکی میکنن تا دشمن مشترکشون رو شکست بدن آکوتاگاوا درونش احساسات جدیدی رو کشف میکنه و تلاش میکنه تا بهشون اهمیتی نده ولی....
*درحال ویرایش* توی اوج نا امیدی وقتی دیگه هیچ دوستی نداره هیچ خانواده ای که حمایتش کنه هیچ قدرتی که از خودش در برابر دیگران دفاع کنه یهو اون پیداش میشه همکار قدیمیش و اون نجاتش میده اما اون هم برای کمک بهش ازش چیزی میخواد "باید عروسک من باشی" خوب حالا باید انتخاب کنه ماشین کشتار بقیه باشه یا عروسک دازای:)؟
دلش میخواست به گذشته برگرده... زمانی که باهم در حد مرگ مبارزه میکردن و شبها از شدت خستگی روی تخت بیهوش میشدن زمانی که دازای احمق پر حرفتر از الان بود و با چرت وپرت گویی هاش اونو تا مرز جنون میبرد و مجبورش میکرد به متن احمقانه کتاب " راهنمای جامع خودکشی" گوش بده و در مورد اینکه کدوم راه خودکشی بهتره ازش نظر میخواست ش...
"بسه.." "تمومش کن" "زجر دادن من رو تموم کن" "دیگه چقدر میخوای نابودم کنی؟" "چرا از زندگیم بیرون نمیری؟" چویا و دازای که چند ساله عاشق هم هستن اما غرورشون اجازه اعتراف به عشقشون رو نمیده از طرفی چویا با اینکه عاشق دازایه ازش کینه داره حالا قراره سرنوشت عشقشون به کجا برسه؟ پایان خوش؟ یا یه پایان تلخ؟
You can not decide to live You have no right تو نمیتونی تصمیم بگیری که زندگی کنی هیچ حقی نداری
اوسامو گونه اش رو نوازش کرد: من عاشقتم پسر مو نارنجی لبهاشو جمع کرد و با لحن غمگینی گفت: چون کسی تو زندگیت نیست اینو میگی؟...
ورژن بچه من اولین کسی بود که تحسین کردی... ورژن نوجوانم اولین کسی بود که عاشقش شدی... من بزرگسال کسیه که قول دادی بقیه عمرت رو کنارش سپری کنی و من... من اولین همراهت تازمانی که مرگ مارو از هم جدا کنه هستم...
فئودور برد انها...ایا انها باختند؟ با چیزی که تا الان بودند انها همه چیز بودند به جز بازنده این یک حقیقت بود!