The Last Moments (1) : Don't Go
این داستان درباره ی رفتن زین از گروهش وان دیه.قراره این داستانو توی 2 فصل بنویسمش.برخی از اتفاقات داستان بر اساس واقعیت است.
این داستان درباره ی رفتن زین از گروهش وان دیه.قراره این داستانو توی 2 فصل بنویسمش.برخی از اتفاقات داستان بر اساس واقعیت است.
من 10 سال دارم و یک دایرکشنرم و این اولین داستانمه نایل و ویکتوریا به همراه دوستاشون به یه مسافرت میرن که اتفاقات توی سفرشونو خودتون باید بخونید...1
هری، لویی، زین، لیام و نایل با بهترین دوستشون یاسی میان که دور ایران رو بگردن، به امید اینکه یه سفر بی سر و صدا، بی خطر و آروم داشته باشن. ولی مگه میشه؟
مى زى يه دخترى كه خانواده خوبى نداره و مجبور ميشه درس خوندن رو ول كنه و با يك فرد كه چشماى سبز داشت اشنا ميشه و اتفاقات خيلى زيادى براش ميفته و ميفهمه كه ................
اين كار هر روزش بود، صبح زود تلفن زنگ ميخورد و تا برميداشتم قطع ميكرد، بعد هم يه شاخه گل رز جلوى در خونمون بود. آخه اين چه جور ابراز عشقيه من نميدونم!
زندگی پر از پستی و بلندی دختری که به سختی از ایران به آمریکا بورسیه میشه و تحت تاثیر روش زندگی مردم اونجا قرار میگیره و با ورود دو پسر هات به زندگیش هدف و آیندش از یادش میره و حالا اون درگیره...تصمیم سخته...دروغ سخته...دوراهی دردناکه... "فراتر از عشق" 1394/6/27
آدم باید برای به دست اووردن عشقش تلاش کنه وبجنگه و من تا قسمتی از زندگیم اینو درک نکردم ولی اون چشمای زمردی باعث شدن تا براشون بجنگم بااین که میدونستم اون چشما به کس دیگه ای نگاه میکنه