Tsundre:life Or Love?
خاطرات توی ذهنش رژه میرفت... خاطرات خیلی خوشی داشت... صبر کن!... اصلا چه اتفاقی افتاد؟... کی زندگی دوباره دشمنش شد؟... نمیتونست باور کنه کسی که تویتابوتروبروشه، ارن،تنها عشق تو زندگیشه... بی سر و صدا و آروم قدم برمیداشت. نگاهش به لباسش افتاد... کی مجبور شد لباس سیاه بپوشه؟... ریرن و توی بغلش جابجا کرد؛پیشونیشو بوسید...