درخت مردگان
در شهر دروازه ایست. دروازه ای رو به بیابانی که به هیچ جا راه ندارد. دروازه ی صفر. چوبش نیم پوسیده و گلمیخ هایش با زنگاری سرخ شکفته اند. چنان فراموش شده که حتی از قصه های خواب کودکان هم نا پدید شده اند. تا روزی که زنجیر های زنگ زده اش با دستان خالی مردی پاره شد. مردی غسل داده شده در خون مردگان بیشمار. مردی سنگین شده با...