your place is always empty
زین: وقتشه با قسمت تیره زندگیم اشنا شی زین کمی مکث کرد و دستاشو برد تو موهاش تیلورعم سرشو انداخت پایین مشغول ور رفتن با انگشتاش شد - خب..منتظرم بلاخره زین دست از سکوت کشید زین:هیچ چیزی اونطور که تو فکر میکنی نیست...
زین: وقتشه با قسمت تیره زندگیم اشنا شی زین کمی مکث کرد و دستاشو برد تو موهاش تیلورعم سرشو انداخت پایین مشغول ور رفتن با انگشتاش شد - خب..منتظرم بلاخره زین دست از سکوت کشید زین:هیچ چیزی اونطور که تو فکر میکنی نیست...
نمیتونستم ادامه بدم. همه رفته بودن. رفتم جلوی قبرش. به اسمش و عکسش که داشت میخندید نگاه کردم. صداش تو مغزم تکرار میشد. «میدونی چیه؟ میخوام عشقمو بهتر از کلمات بهت نشون بدم.» بهش گفتم. دستمو کردم تو جیبم. درش آوردم و گذاشتمش رو سرم. چشمامو بستم. «بهتر از کلمات..» زمزمه کردم و ماشه رو کشیدم.
دوست داشتن احتمالاً بهترین شکل مالکیت است...اما مالکیت بدترین شکل دوست داشتن ! Written by @Theshki
«متاسفم و...خدافظ.» لویی گفت و چشمش رو بست تا اشکش روی گونش بریزه. «خدافظ لویی.» «تا ابد نگهش میداری؟» اون ازم پرسید «تا ابد» اون لبخند ضعیفی زد و توی خیابون محو شد. تا ابد