I am Harry
[completed] 5th Work هری:تو نمی فهمی چقدر سخته وقتی...سعی کنی...سعی کنی...سعی کنی...ولی نتونی...من...خخ...خیلی...سس...عی کردم
[completed] 5th Work هری:تو نمی فهمی چقدر سخته وقتی...سعی کنی...سعی کنی...سعی کنی...ولی نتونی...من...خخ...خیلی...سس...عی کردم
" خب پس این منشی جدیدمه ؟ " آقای استایلز پرسید و یه ابروشو داد بالا. "بله " منشی قبلی جواب داد. آقای استایلز اخم کرد و به لویی یه نگاهی انداخت. " من انتظار ...یکی ... نمیدونم..بهتر داشتم ؟؟" "ببخشید آقای بی ادب.من کسی ام که از این به بعد قراره برنامه هاتونو مدیریت کنم.پس بهتره مراقب زبونتون باشین"
تو قلب دردِ منی تو باعثِ درد منی ولی من لذت میبرم از این درد.. منِ مازوخیسمِ لعنتی!! *Completed
عشق فقط برای آدمهای شجاعه. شاید زمانی به عشق نزدیک باشی و بهش اهمیت ندی، ولی زمان درستش که باشه، همه چیز سر جای خودش قرار میگیره.
زیباترین آدم هایی که تا کنون شناخته ام، آنهایی بودند که شکست خورده بودند، رنج میکشیدند، دچار فقدان شده بودند و با این حال راه خود را از اعماق درد و رنج گشودند و بیرون آمدند این افراد، یک حسی از قدردانی، حساسیت و فهم زندگی داشتند که آنها را پر از شفقت، ملایمت و توجه عمیق و عاشقانه میکرد زیبایی این افراد، اتفاقی و بی س...
We do this... together.. We lie... We play our part... We fight We kill... To protect eachother cause eachother all we have... ما این کارو باهم انجام دادیم... ما دروغ گفتیم... نقشمون رو بازی کردیم.. جنگیدم... ما آدم کشتیم... تا از همدیگه محافظت کنیم... چون تمام چیزی که داریم همدیگه است...
' همیشه در خاطر تو ' " و همینه ، عشق همینه . در عین پیچیدگی به سادگی گفتن یک جمله ی صادقانست " هر چیزی که مال منه مال توعه تا برای خودت بکنیش " نویسنده : ____Marry@ - فن فیکشن لری استایلینسون - کامل شده آغاز : تابستان ۱۳۹۶ پایان : بهار ۱۳۹۷
···Larry Stylinson Action Fanfiction··· من هروئینم, همسر هری ادوارد استایلز اون یه کارآگاهه, ولی, اون کشته شد... به دست تو, تاملینسون! |این ففیک دارای صحنه های خشن,قتل و مرگ,مصرف مواد,اسمات,فحاشی می باشد! استریت نیست!| ,',',',',',',',',',',',',',',',',',',',',',',',',',',',',',',',',',',',' #1_gun #1_shortstory #2_har...
" دوتا زندگی واسم ساختی : زندگی فوتبالی ، زندگی پر از عشق"
باید از همان اول میفهمیدم که داستان ما عشق نبود.. داستان ما روحی بود که درون زندگیمان جریان یافت.. و دست ترسناک مرگ آن روح شیرین را با خود برد.. باید میدانستم که من و تو..عاشق نیستیم.. من و تو زندگی هستیم که درون هم میجوشیم..! ایده:98/1/4 Words have power💚💙
احساس ميكنيم زنده ايم و زندگي مي كنيم اما همه ي ما زير غباري از دلتنگي دفن شديم...
Highest ranking : #1 in fanfiction -خدای من... تو بلدی خفه شی? -باور کن نه!
هری به سمت لویی میره و دستهاش رو روی پهلوهای لویی میذاره. آرزو داشت میتونست لویی رو با نوک انگشتهاش بسوزونه همونجور که لویی با وجودش اونو میسوزوند. "دوباره نه،" هری وقتی تیشرت لویی رو بالا میده، تکرار میکنه. دستهای لویی بالا میاد وقتی که هری تیشرت رو از سرش رد میکنه، و بیتوجه به سمت تخت لویی میندازتش. "من دوباره با ت...
لویی فکر می کرد این تنها راهیه که میتونه هری رو پیش خودش نگهداره ...