به آرومی و زیر لب طوری که صداش به گوش خانواده اشون نرسه غرید: -قراره چیکار کنی ؟ تو حتی بهش نگاهم نمیکنی ته میدونی با این حرکاتت اون پسر چه حسی میگیره ؟ زبونی به لب های خشک شده اش کشید و نفس حبس شده اش و بیرون داد ، از کسی توقع نداشت احساسات اون و درک کنن اما اینکه هر چه زمان میگذشت بدتر میشد .. ازین داشت عذاب میکشید ! از بین دندان های بهم چفت شده اش با عصبانیتی که تو صدای بمش واضح بود پاسخ داد: -نمیتونی چیزی بگی وقتی جای من نیستی ، من ولیعهدم نمیتونم همچین چیزی و قبول کنم تا زمانی که میدونم قراره همه چیز به هم بخوره ؛ Vkook , Yoonmin Everyday, emotional, happy end T.m: Lvkljk Wattpad: lvkljk