ARMY_GIRL1812

به آینه نگاه میکنم
          	به من
          	به ما
          	به آرزوهای تلنبارشده‌ام
          	به چشم هایی که تو د‌رشان خیره نشدی
          	به دست‌هایی که لمس نکردی
          	به آغوش خالی تو
          	انتظار تا به کِی؟
          	صبوری تا کجا ؟
          	از اینکه تو نخواهی آمد حتم دارم
          	از اینکه خواسته هایم تبدیل به آرزوهایم میشوند حتم دارم
          	اما چرا هنوز هم سرپایم ؟
          	چرا هنوز هم به آن صبح سپید امیدوارم ؟
          	نمیدانم،نمیدانم این امید از کجا گَه گاهی به قلبم میتابد
          	اما خوب میدانم که درنهایت
          	پرنده‌ای سیاه بال، باز مثل همیشه
          	تک دریچه‌ی زندگی ام را رنگ خودش در می‌آورد
          	و مرا دوباره تنها،در دیاری که جز خودم و چند تکه استخوان بدنم نیست
          	در آن دشت سبز خشکیده،میگذارد و خود،فرسنگ ها دور میشود
          	من در این دشت خشک
          	با چشم هایی تر شده از نبودنت
          	هنوز هم منتظرم..

Evil_Queens3

از یک چیز مطمئنم؛ شاید اسمش رو بذاری خود شیفتگی، اما من فقط برای مهارت های خودم و وقت شما ارزش قائلم. میدونم بچم قراره دلت رو ببره پس بهش سر بزن. دیدن اسم اکانتت توی جمعمون خوشحالم میکنه. بعد از خوندن این فیک حس های زیادی سراغت میاد اما قطعا پشیمونی یکی از اونا نیست!
          I think you'd like this story: " " by Evil_Queens3 on Wattpad https://www.wattpad.com/story/373528674?utm_source=android&utm_medium=org.thunderdog.challegram&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=Evil_Queens3

ARMY_GIRL1812

به آینه نگاه میکنم
          به من
          به ما
          به آرزوهای تلنبارشده‌ام
          به چشم هایی که تو د‌رشان خیره نشدی
          به دست‌هایی که لمس نکردی
          به آغوش خالی تو
          انتظار تا به کِی؟
          صبوری تا کجا ؟
          از اینکه تو نخواهی آمد حتم دارم
          از اینکه خواسته هایم تبدیل به آرزوهایم میشوند حتم دارم
          اما چرا هنوز هم سرپایم ؟
          چرا هنوز هم به آن صبح سپید امیدوارم ؟
          نمیدانم،نمیدانم این امید از کجا گَه گاهی به قلبم میتابد
          اما خوب میدانم که درنهایت
          پرنده‌ای سیاه بال، باز مثل همیشه
          تک دریچه‌ی زندگی ام را رنگ خودش در می‌آورد
          و مرا دوباره تنها،در دیاری که جز خودم و چند تکه استخوان بدنم نیست
          در آن دشت سبز خشکیده،میگذارد و خود،فرسنگ ها دور میشود
          من در این دشت خشک
          با چشم هایی تر شده از نبودنت
          هنوز هم منتظرم..

Rk_gray_life

ARMY_GIRL1812