Alexvander848

https://www.wattpad.com/story/273890510-abandoned-vkookیکی از بوکایی که دوسش دارم

blue_chista

سلام زیبا
          ببخشید که مسیج بوردت رو شلوغ میکنم
          خوشحال میشم یه سر به رمانم بزنی
          تموم شده و کامله 
          خوشحال میشم حمایتم کنی
          بوس به روی گونت
          
          https://www.wattpad.com/story/336396082?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=blue_chista&wp_originator=xMpEtlOH1k2hIl1gRJQg6jdSmSqcbvTXuWUQ8teAUZGKfdG062TEagqUbXia%2FxHPUl2IEqBqlTrHohgCAWrC0Q4hHWZuqJX6XZFHZvH2siDs%2FGWgAvLmNb80sY0JZGmi

VicGodtor

سلام ببخشید بی اجازه وارد بوردت شدم 
          خوشحال میشم به فیکم سربزنی و اگه خوشت اومد با ووت و کامنت های خوشگلت ازش حمایت کنی♥️
          https://www.wattpad.com/story/320548300?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=VicGodtor&wp_originator=zmPr5d4qlnc%2FvC1bevglynx5eWC71kq%2FytDHInWJHwYIIZZOWiXqojGSIdAt5vT45FM87iIMaT5PuCcE%2F8pmxJAiYoyJ1ij9MiUX9lHkVk2DrKYmossxELPyMmLwOrrI

suka41roomina

Alexvander848

@suka41roomina حتما سوییتی
Reply

Zahra1370

          
          
          
          
          
          
          ساعتی بعد جسی با صدایی از خواب پرید. دور و برش را نگاه کرد
          دیمن  نبود
          جسیکا با ناباوری به آنچه اتفاق افتاده بود اندیشید
          حالا که هوش و حواسش سر جایش آمده بود،  آنچه که بین او و دیمن اتفاق افتاده بود را باور نمی کرد
          تک تک لحظات از جلوی چشمش گذشت و بی اختیار لبش را گزید
          گزشی ناشی از شرم، لذت و هیجان…
           دانشگاه از آن چیزی که جسیکا فکرش را می کرد مرموزتر بود … آن جادوی لعنتی آنچنان او و دیمن را به سمت هم کشانده بود که گویی هیچ اختیاری به جز غرق شدن در بدن های بیتاب هم نداشتند
          
          اما دیمن رفته بود
          به همین راحتی
          کارش که تمام شده بود او را مثل یک تکه آشغال تنها گذاشته و رفته بود
          
          در همان لحظه صدای فریاد دیمن را شنید
          سراسیمه ردای جاد‌گری اش را به تن کرد و از اتاق مخفی قلعه بیرون دوید. دیمن وسط راهرو ایستاده بود و سرش را در دست گرفته بود و از درد فریاد می زد. سرش را که بالا آورد، جسی چشمان او را دید که کاملا سفید شده بود و یک حلقه ی سرخ رنگ دور تا دور آن را گرفته بود
          همان لحظه فهمید که تمام قضاوت هایش در مورد او غلط بوده است... دیمن او را ترک نکرده بود بلکه توی دردسر افتاده بود.... جسی با وحشت به سمتش دوید :
          
          - دیمن.....
          
          اما قبل از اینکه به او برسد…..
          
          خوشحال میشم به جمع سانهایدی ها بپیوندی و ادامه داستان رو در کتاب «دانشگاه جادوگری سانهاید» بخونی: 
          
          ‏https://www.wattpad.com/story/301240315?utm_source=ios&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details&wp_uname=Zahra1370&wp_originator=juqRy5obzyT5l0TSY8nZGY3GjomMWpjdn480JsfHWCh3UqS0zMQFd2T9d8ePpu7UP8STGRcCXVSqhaKAKPjPwJw7bSjxFwSYMXBDlniVGQUQk8EduKEnARvyIPG0Y6dR