Asal_Abz

پشماممم خیلی وقته اینجا نیومدممم
          	باورم نمیشه 
          	حس میکنم یه آدم غریبه این اکانت دستش بوده و من اونو گرفتم
          	من اینجا رو از وقتی خیلی خیلی بچه بودم داشتم 
          	علایقم فرق کرده حرف زدنم فرق کرده حتی طوری که به داستانا نگاه میکنم فرق کرده 
          	بزرگ شدن اینجوریه مگه نه؟
          	همه چیز واست خیلی عجیب و غریبه
          	وارد دنیایی میشی که نمیشناسیش
          	و یکم یکم خودتم نمیشناسی...

thej3ay

قرار بود فقط یه قرارداد کاری باشه.
          
          همه چیز از یه نگاه شروع شد. نه یه نگاه ساده، یه چیزی شبیه رؤیا... شبیه گناه.
          
          جئون جونگکوک، مالک امپراتوری لوسین دِلوو، هیچ‌وقت نمی‌دونست که بعضی‌ اسم‌ها توی تن آدم ریشه می‌زنن.
          
          مردی که با یه نگاه می‌تونست آدم رو به جهنمی ببره که دلت نمی‌خواست ازش فرار کنی.
          کیم تهیونگ!
          اون همیشه تو سایه‌ست.
          
          هیچ‌وقت هم‌دیگه رو ندیده بودن، اما شب‌ها، توی خواب‌هایی که یادشون نمی‌موند، بدن‌هاشون از قبل با هم آشنا شده بودن؛ مثل دوتا غریبه که حافظه‌ی پوستشون زودتر از عقلشون عاشق شده بود.
          
          اون نزدیکی عجیب از هیچ‌جایی شروع نشده بود-نه نگاه، نه کلمه؛ فقط بوی کسی بود که شب‌ها هم‌دیگه رو نفس کشیده بودن.
          ***
          "یه کلمه بگو بمون کیم، اون وقته که بهت ثابت می‌کنم بزرگ‌ترین اشتباهت امتحان نکردن طعم گناه بوده."
          
          "دهنتو ببند جئون، اون دهن خوشگل لعنتیت برای بحث کردن ساخته نشده."
          ***
          https://www.wattpad.com/story/393974573?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=share_writing&wp_page=create&wp_uname=thegi3a

Asal_Abz

پشماممم خیلی وقته اینجا نیومدممم
          باورم نمیشه 
          حس میکنم یه آدم غریبه این اکانت دستش بوده و من اونو گرفتم
          من اینجا رو از وقتی خیلی خیلی بچه بودم داشتم 
          علایقم فرق کرده حرف زدنم فرق کرده حتی طوری که به داستانا نگاه میکنم فرق کرده 
          بزرگ شدن اینجوریه مگه نه؟
          همه چیز واست خیلی عجیب و غریبه
          وارد دنیایی میشی که نمیشناسیش
          و یکم یکم خودتم نمیشناسی...

Asal_Abz

احساس میکنم مغزم از دو قسمت منفی و مثبت ساخته
          که هی تعادلشون بهم میریزه(´◔‸◔`)
          
          خوبه آدم خونسردیم والا از دست میرفتم
          *خنده ی پر درد(^_^;)

Asal_Abz

یه زمانی میومد واتپد و اونقدر غرقش میشدم که اصلا دلم نمیخواست برم پی کارام 
          
          الان بیکارماااا
          ولی بازم نمیام اینجا چون میدونم هیچی نیست(._.)
          شبیه کویر شده...

Asal_Abz

چقدر خسته ام(҂⌣̀_⌣́)
          هفته های مزخرف همینطوری پشت سرهم میگذره و من خسته تر از قبلم...
          
          چی میشد اگه به جای آدم یه پروانه میشدم؟