انگشت های سرد و خونیش رو از روی پارچه سفید آستین های لباس اون پسر که حالا حتی بدون نگاه کردن بهش هم می دونست با سرخی خون لکه شده بود، برداشت و شمشیرش رو به آرومی به سمت غلافش برد.
_ اون... همیشه اعتقاد داشت زخم های ما؛ تنها تاریخ نگارهایی هستند که بدون هیچ چشم داشتی، برای زیبایی و زیبا شناخته شدن انتظار می کشند.
" برگ های رقصان شمالی"
سلام خوشحال میشم یه نگاه بندازید :)
❞ من برات خطرناکم. میتونم تو رو با این عشق خفه کنم. میتونم تمام وجودت رو به اسارت خودم دربیارم و یا حتی بدتر... میتونم کاری کنم که نتونی حتی یک لحظه بدون من زندگی کنی...❝
سریر مقدس. داستانی دربارهی انتقامهای خونین، قلبهای آتشین و بوسههای زهرآگین.
شاهزاده نامجون به خاطر ماهیت بی ارزشش به عنوان یک بتا از خاندان سلطنتی کاملور طرد شده است. حالا سالهاست که دور از برادران آلفا و مادر پلیدش زندگی میکند. اما طولی نمیکشد که پای شاهزاده دوباره به دربار باز میشود. سانیا، ملکهی زیبا ولی نادان کاملور نقشهی حمله به کاریستینیا در سر دارد و ناگریز، شاهزادهی طرد شده را به عنوان فرماندهی ارتشش بر میگزیند.
حالا، او در اسارت دروغهاست و زمانی که با شاهدختی از کاریستینیا ملاقات میکند، همه چیز بدتر و حصار دروغها هر لحظه تنگتر میشود...
https://www.wattpad.com/story/284272862?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=sam_hanoul