This is a story of peace and love...
درگذرِ زمانی که جهانِ عنصر افزارها با فجایعِ جنگ، بیعنصری و نبودِ آواتار به جلو میرفت؛
انسانهایی برای نجاتِ آیندهای که رو به نابودی و فروپاشی میرفت، با وجود تضادها و تناقصها یکی شده و راهیِ مسیری سخت شدند!...
شاهزادهی سومِ سرزمینِ آتش در بِحبوحهی گرفتاری و رنجِ مردمِ دنیا، بی هیچ انگیزه و هدفی خودش رو در لذت و بیخیالی غرق کرده...
اما شاید یک نفر قادر به تغییرِ اون و قرار دادنش در مسیرِ نجاتِ یک جهان و همینطور عشق باشه!...
I think you'd like this story: "□□" by san_yas on Wattpad https://www.wattpad.com/story/373155193?utm_source=android&utm_medium=org.telegram.messenger&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=san_yas
_اولین و آخرین باری که تو چشمات نگاه کردم بازم دلسردی رنگینم..از تن خسته من دیگه چیزی نمونده
+اما این رنگین برای تو همیشه جان داره سرورم.
_پس تنمون رو بهت میسپارم رنگینم.
_________
_تو از این قضیه متنفری...اما من بهت نشون میدم آلفات کیه.
+چرا؟...از اینکه با آلفاهای دیگه میتونم علاقه مند بشم اما به تو نه اذیت میشی؟
_____
بابت تبلیغ متاسفم اما اگه دوست داشتید یه سری به بوکم بزنید
https://www.wattpad.com/story/361606914