Devil_Deve
"میدونی رفیق ناراحتم...
نه از اون ناراحتیهای الکی که با یه جوک گفتن حل میشهها...
ناراحتیم به قدری بزرگه که نفسهام سنگین شده...
هنوز هم باورش برای من سخته که باید بابت چیزی خودم رو به خنگ بودن بزنم که کاملاً درست و به حق بوده...
راستش اگر نخوام دروغ بگم درد هم دارم...
درست یه جایی توی پس سرم احساس درد میکنم...
درد دارم که باید بخاطر یه حرکت درست، معذرت خواهی کنم...
درد دارم که دوباره یکی از باورهای ذهنیم شکسته شده...
درد دارم که خودم دارم خرد میشم...
پدرم میگه این میشه یه تجربه که تونستی ازش به خوبی و با کمترین درگیری بگذری...
من به حرفهای پدرم ایمان دارم ولی نمیدونم چرا یه حسی بهم میگه از شدت خرد شدن غرور و وجودم شاید حتی تا صبح زنده نمونم!
راستی رفیق بهت گفتم که امروز تولدم بود؟!"
*منبع: زندگی من*