" گاهی دلم میخواست برگردم به دوران احمق بودنم...
همان دورانی که برایم مهم نبود آدمها چه در فکرشان دارند و همان را که میدیدم باور میکردم...
گاهی خسته میشدم از زیاد فهمیدن و زیاد عاقل بودن...
دلم میخواست به عقب برگردم و کمی بیشتر احمق باشم. "
*منبع: کنار نرگسها جا ماندهای*
" میدانی حالا که نگاه میکنم معمولی بودن آنقدرها هم عجیب و ترسناک به نظر نمیرسد...
به قول پدرم:
«چه فرقی داره نفر چندم به خط پایان برسی؟
فقط مهمه که بتونی به خط پایان برسی»
اصلا تصمیمم را گرفتم... میخواهم معمولی باشم!"
* منبع: زندگیِ من*
" نمیخواهم بگویم دلم برای کودکیَم تنگ شده و فلان و بهمان اما نیاز دارم که مانند کودکی گمشده در گوشهای از زندگی بنشینم و در خود مچاله شوم...
و به امید اینکه روزی کسی مرا از گمشدگی نجات میدهد، به عبور افراد موفق و پیروزی که در برابر چشمانم در رفت و آمد هستند نگاه کنم...
اما میدانی من میترسم!
میترسم که کسی پیدایَم نکند...
میترسم که تا ابد مجبور باشم در گوشهای بنشینم...
میترسم که تا ابد گمشده باقی بمانم! "
* منبع: زندگیِ من *
سلام من تازه فیکت رو دیدم و وقتی دیدمش کلی خوشحال شدم چون من باترجمعه گوگل کل داستان روباکلی سختی خوندم و خیلی خوشحال شدم ک ترجمه شدش رو دارم میبینم خواستم بپرسم کی باز آپ جدید میزاری
@RnSami
سلام...
اول از همه واقعا خیلی خوشحالم که تونستی فیک من رو پیدا کنی و اما درمورد آپ پارت جدید...
خب واقعیتش چون الان وسط ترم دانشگاهیمه و درسهام یکم زیادی سنگین شده قطعا تا آخر ترم نمیتونم ترجمه کنم و پارت جدید آپ کنم ولی به محض تموم شدن این ترم (اوایل بهمن) دوباره ترجمه رو شروع میکنم
خیلی ممنونم که پیگیر این فیک بودی و امیدوارم که منتظر آپ شدنش بمونی 3>
«میدانی برای خودِ درونم متأسفم...
نه برای اینکه خودِ درونم بد باشد یا مشکلی داشته باشد، نه...
بلکه برایش متأسفم چون هر بار با اعتماد بیجایی که به من میکند باعث میشود تا شکستی دوباره را تجربه کنیم!
اصلا حالا که فکرش را میکنم از دست خودِ درونم خستهام...
چرا یک بار برای همیشه جلوی من نمیایستد و دهانم را نمیبندد تا بیشتر از این خرابی به بار نیاورم؟
چرا یک بار برای همیشه سیلی محکمی را به صورتم نمیکوبد تا دست از خیال پردازیهای کودکانه بردارم؟
چرا هر بار دستش را پشتم میگذارد و با هُل دادنم به جلو کاری میکند تا زخم عمیقی بر دلم بنشیند؟
اصلا میدانی چیست؟
کاش خودِ درونم مرده بود و من را هم میکشت...
لااقل اینگونه یکبار برای همیشه مرگ را تجربه میکردیم نه هر ثانیه!»
منبع: زندگیِ من
" «call me by your name and i call you by my name!»
میدونی همین امروز تمومش کردم و خب نگرانم...
نگرانم از اینکه نتونم چنین حس خاصی رو توی زندگیم تجربه کنم...
درسته دردناکه ولی به تجربه کردنش میارزه، نه؟ »
* منبع: call me by your name *
Ignore User
Both you and this user will be prevented from:
Messaging each other
Commenting on each other's stories
Dedicating stories to each other
Following and tagging each other
Note: You will still be able to view each other's stories.