سلام رایترجونیییییم ببخشید اینجا هم دست از سرت برنمیدارم و مسیج بوردتو شلوغ میکنم وااای میدونم باید اینقد برم رو مخ یکی که بگه خیلی خب عزیزم تموم شد حالا گمشوولی بهرحال اومدم ازت یه بار دیگه بابت بان بان تچکر کنم بان بان رو خیلی خیلی دوست داشتم و بهم خیلی انرژی میداد و باعث میشد اکلیلییی بشم باعث میشد قلبم مثل پشمک قلبی هیونی بشه و نمیتونی تصور کنی چقد دارم سعی میکنم اون سگ زشتو کتک بزنم بازم خیلی خیلی مرسی بابت نوشتنش من عاشقش شدم و عاشق کل کاراتم و منتظر کارای قشنگه بعدیت میمونم(:
پارک چانیول پسری بیست و چهارساله که عاشق برادر ناتنی خودش میشه و وقتی بکهیون متوجه احساسات عمیق چان به خودش میشه اون هر بار به شدت پس میزنه مهم نیست اون مرد چند بار میشکنه و چه زجری تحمل میکنه و بنظرتون چی میشه اگر توی تصادف چان وارد بدن معشوق بکهیون بشه ؟ می تونه از اون همه اتفاق جون سالم به در ببره ؟ می تونه به بدن خودش برگرده ؟
و کلی سوال دیگه....
---------------------------------
-خوبی؟
+خوبم
-اینجوری به نظر نمیرسه
هومی زیر لب گفتم
-درد داری ؟
سرم رو تکون دادم ، بلند شد و اومد کنار نشست دستش و گذاشت رو شونم
-زمان دردتو آروم میکنه
لبخند زدم و لبخندم گشادتر شد و بعد چند دقیقه به قهقهه ای افتادم
قهقهه ای که پر از درد بود
مچاله شدم توی خودم و در حالی که چشمام پر بود گفتم :
+کاش آدم وقتی ضربه می خوره نفهمه از کی بهش ضربه زده
-چرا ؟!
+چون هميشه اگه ضربه انقدری قوی باشه که تورو از پا بندازه حتما از جانبِ کسی که خيلی بهت نزدیکه ، چون آدمهای غریبه که نمیدونن به کجا بزنن از پا بیفتی! و اینکه تهش بفهمی از کسی ضربه خوردی که بارها بلندش کردی و بهت تکيه کرده تا ادامه بده ...دیگه بلند شدن خيلی خيلی سخت میشه
-----------------------
I think you'd like this story: "My Gazelle" by Seti656700 on Wattpad https://www.wattpad.com/story/370380218?utm_source=android&utm_medium=org.telegram.messenger&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=Seti656700
خوشحال میشم نگاهی بندازید :))
سلام به همگی
به عذرخواهی بکنم از همگی. من یکم سرم شلوغ بود و تعداد کامنت هاتون خیلی زیاد بود و کلی ذوق کردم ولی نتونستم به همه جواب بدم.
لطفا ببخشید ... نزدیک به ۵۰۰ تا کامنت بود یا بیشتر
قدردان کامنتاتون هستم قلب برا همتون
سالهای سال دو امپراطوری به نام والیا و آرکادیا در همسایگی هم وجود داشتن اما مردم والیا از وجود امپراطوری دیگه کاملا بیخبر بودند. چون آرکادیا توسط جادوی سیاه از دید انسانها مخفی شده بود. تا بالاخره با وارد شدن زنی از امپراطوری والیا به آرکادیا راز جاودانگی آنها فاش شد! اما آیا این جنگ بیهوده نبود؟ آیا جاودانهها همیشه برنده نمیشدند؟ شاهزاده جونگین داشت چیزی رو از مردم پنهان میکرد، اونم اینکه جاودانگی ساکنین آرکادیا در خطر بود و جونگین مجبور بود با والیا متحد بشه تا این جنگ رو هر چی سریعتر تموم کنه.
https://www.wattpad.com/story/367951334?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=ArxshxStylinson