HsLt28_

کتاب پرتقال کوکی که دارم میخونم ،فیلم های نصفه مونده ،رژیم به گا رفته ، اعصابی که هی عوض میشه،وسواس جدید، الیزلبت گرنتی که هنوزم گوش میدم ، غریبه های جدیدی که دوباره زیادی احساس امنیت و صمیمیت کردم باهاشون،خونه مامانجونم که چند روز بودم، اتاقم،تختم،هندزفری جدانشدنی از من، متن هایی که دیگه نمیتونم بنویسم،ذهنی که هنوز فراموش نکرده.

HsLt28_

کتاب پرتقال کوکی که دارم میخونم ،فیلم های نصفه مونده ،رژیم به گا رفته ، اعصابی که هی عوض میشه،وسواس جدید، الیزلبت گرنتی که هنوزم گوش میدم ، غریبه های جدیدی که دوباره زیادی احساس امنیت و صمیمیت کردم باهاشون،خونه مامانجونم که چند روز بودم، اتاقم،تختم،هندزفری جدانشدنی از من، متن هایی که دیگه نمیتونم بنویسم،ذهنی که هنوز فراموش نکرده.

HsLt28_

گاهی اوقات قلبم زیادی پر از عشق میشه شاید برای تو ،شاید برای آدمی که هیچوقت قرار نیست بیاد تو زندگیم .
          انگار این حس فقط ناخودآگاه پیداش میشه انقدر که دلم میخواد فقط بپرستمت البته اگه بتونم اینکار رو کنم؛ من تا حالا چیزی رو درست نپرسیدم .
          من نمیدونم چطور کامل و برای یه مدت کامل و درست یکی رو دوست داشته باشم انگار... انگار فقط بلدم تا یه جایی عشق بدم و دوباره برگردم به اتاق و تنهایی خودم ‌.
          این چند روزه زیاد به بوسیدنت فکر کردم ،میدونم چه آدم مزخرفیم که از شب هایی که با بقیه گذروندم به تو میگم و هنوزم دلم تو رو میخواد .
          گاهی اوقات حس میکنم طلسم شدم حتی توی خواب هم وقتی میخوام کسی رو ببوسم یه چیزی من رو عقب میکشه حتی وقتی خواستم تو رو ببوسم .
          من زیادی احساس تنهایی میکردم و از همه چیز فرار کردم بذار پیش تو آروم باشم و البته که هستم مگه میشه پیش تو آروم نبود ؟
          تو مثل یه سایه خنک توی گرما و آفتاب این تابستون به فاک رفته میمونی.
          وقتی زیادی بهت فکر میکنم بیشتر به این پی میبرم که دور من پر شده از رزها اما تو مثل یه داوودی سفید میدرخشی‌.
          کاش بعضی کارها رو نکرده بودم ؛می ترسم ... می ترسم بهت دست بزنم یا لمست کنم یا حتی به خودم اجازه بدم ببوسمت حس میکنم تو رو هم خراب میکنم .
          من دلم نمیخواد تو رو اینجوری خراب کنم .
          دیروز بعد از مدت ها مدت ها به خودم اجازه دادم ببوسمت و تو یه دفعه سرت رو چرخوندی و جایی نزدیک لبت شد اون بوسه و اوه خدا من میتونم بمیرم چون قلبم پر از حس شد .
          قسم میخورم من کل بدنم رو به اشتراک گذاشتم ولی هیچ حسی نداشتم اما اوه ‌....
          من می ترسم .

HsLt28_

در یک روز تابستانی هوا آنقدری گرم بود که درخت ها روی زمین خم شده بودند برای گدایی مقداری آب . 
          و شعله های خشم من بی توجه به هرچیزی آن درخت ها را می سوزاند.
          جهنم در پشت پلک های تو پنهان شده بود و با نگاهی که به من می انداختی می توانستم کل تابستان را به آتش بکشم و از خاکستر آن برای زخم هایت استفاده کنم.
          از آخرین باری که تو من را دیده ای سه تابستان می گذرد و اما من هنوز نمی توانم مزه ی انارهایی که آخرین شب آن ها را در پشت یک باغ خوردیم فراموش کنم .
          آسمان آن شب از تو نیز برهنه تر بود و در پشت بوته های گل یاس مقدار زیادی از خاطره ها را به جا گذاشتیم.

HsLt28_

تا حالا  شده از هیچ کاری نکردن و فقط لذت بردن از زندگیتون شادی رو احساس کنید اما بعدش کل وجودتون رو عذاب وجدان و ناراحتی فرا بگیره انکار که این شادی حق من نبوده؟

HsLt28_

بعدش بالا بیاری چیزی حل نمیشه فقط ی تروما به وجود میاره 
          بعدش خودت تیکه تیکه کنی و خش بندازی که بدنت لاغز نمیشه گوشتت میاره چاق تر میشی برای ترمیم پوست.
          
          
          
          الهه_بیست و دوم اردیبهشت ماه هزار و چهارصد و سه

HsLt28_

من امروز اسب هایی دیدم که در دریا به دنبال خودکشی و غرق کردن خود بودند.
          در چشم های آنها تنها چیزی که دیده میشد ،خشم بود.
          هیچ صدایی از آنها شنیده نمی شد و سکوت کر کننده ای که حاکم بر فضا بود و صدای موج های بی انتها من را مجبور میکرد به سوگواری خواندن.
          دختر بچه هایی که موهای اسب ها را شانه میزدند لباسی بر تن نداشتند و پسرها روی شن های ساحل خوابیده بودند و یک شعر محلی را می خواندند .
          خشم در چشم های اسب ها بیشتر شعله کشیده بود، دختر بچه ها پارچه هایی سفید را به دور مچ های خود بسته بودند ، پسر ها رفته بودند و من به همراه اسب ها غرق شده بودم.

HsLt28_

من همه جا باهات میام فقط اگه برگردی و هرکاری که تو بخوای انجام میدم تا فقط دوباره داشته باشمت .
          عزیزم تو هیچوقت مجبور نبودی قوی تر از چیزی باشی که هستی .
          من شنیدم جنگ بین تو و درونت تموم میشه فقط اگه انتخاب کنی.
          حالا ببین من کجام و این سومین باره که دارم در موردش می نویسم و نباید انجامش میدادم ولی پشیمون نیستم.
          یک تیکه از قلب من همیشه باقی می مونه.
          این عجیب نیست که اینجا با من نیستی؟
          
          *هجدهم اسفند ماه هزار و چهارصد و دو*