I_am_sysy
تیکهی کوچولولویی از 'ترکمون نکن هیونگ' خدمت شوما: تا خواست دستهاش رو دور فرد مورد علاقش حلقه کنه، اون عقب کشید و صورت پسر کوچیکتر رو با دست گرفت. سرش رو به چپ و راست چرخوند و با چشمهای نگران و لرزونش اجزای صورتش رو از نظر گذروند. - چیزیت نشده که؟ ن... نکنه چیزیت شده.... که... حرف نمیزنی؟! ک... کوک حالت خوبه؟ همینطور که جز به جز بدنش رو بررسی میکرد، با بغضی که باعث میشد قلب کوک سوراخ بشه ازش سوال میپرسید و همین کاسهی صبر پسر رو لب ریز کرد. بدون توجه به چیزی فک پسر بزرگتر رو محکم گرفت، خم شد و پیشونیش رو به پیشونی مرطوب هیونگش تکیه داد. در لحظه جریان سردی از بدن یونگی رد شد و با چشمهای گشاد شده به جایی میون شونه و گردن کوک زل زد؛ این لمس بدنهاشون، بعد از مدتها، چیزی نبود که یونگی بیقرار بتونه راحت باهاش کنار بیاد و سرخ نشه. - آروم باش، هیونگ. آروم باش و بذار خستگی در کنم... آره حالم خوبه. آروم و با صدای گرفتهای گفت و همین گفتن زلزلهای شد که قلب آتیش گرفتهی یونگی رو به شدت بلرزونه. نفسهای پسر که با هر بار باز و بسته شدن لبهاش به پوستش و چشمهاش برخورد میکردن، بیشتر توی تب خواستن میسوزوندنش و کوک چه بیفکر چشمهاش رو بسته بود و این رو نمیدید.