silver__pen

با اجازه ی ادمین♡
           خیلی وقتت رو نمیگیرم خوشحال میشم اگه به بوک های ومپایری و هیجانی از  ویکوک علاقه دارین به بوکم ی فرصت بدین  و با ووت و کامنت ازش حمایت کنین⛓
          
          _اوه قرمز! تو فقط قرمز منی که قلب شیشه ایم رو با هر لمس به تپش در مياری... درست مثل روح نقره  ای و خاک گرفته آفرودیت! پس همیشه قرمز من بمون... 
          
          https://www.wattpad.com/story/320813520?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=vkook_dream&wp_originator=kzi8mj6UE6e7Eoc0KYnrHO2f%2F4XnZOTTGH%2BHWbifQeDvNizAWAr0TsHsoG1L%2FtPnVgwFbRqu84nudcUIefXWz4Ycm4GpNylzqt0W5weDNzW%2FMD38x%2BKVh59DbOASlTNB

Dejeeted

سلام! یه نویسنده تازه کارم و به شدت به حمایت نیاز دارم، خوشحال میشم یه سر به بوکم بزنید و اگه خوشتون اومد دنبالش کنید..
          https://www.wattpad.com/story/319187611?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=Dejeeted&wp_originator=jiuZZoEV3CuxE3beCjup%2BQxhlTF3CjRss4MlOAwoq4DWHkaP%2F4KVPYX6iCQx%2BBXE5p0IkOpm58MMSP0WsbdfpCaqHNkUpcYhCKT8ZRF3HdrG09CxHRKdRsyCbM0HQJdH

Zahra1370

          
          
          
          
          
          
          ساعتی بعد جسیکا با صدایی از خواب پرید. دور و برش را نگاه کرد
          دیمن  نبود
          جسیکا با ناباوری به آنچه اتفاق افتاده بود اندیشید
          حالا که هوش و حواسش سر جایش آمده بود،  آنچه که بین او و دیمن اتفاق افتاده بود را باور نمی کرد
          تک تک لحظات از جلوی چشمش گذشت و بی اختیار لبش را گزید
          گزشی ناشی از شرم، لذت و هیجان…
           دانشگاه از آن چیزی که جسیکا فکرش را می کرد مرموزتر بود … آن جادوی لعنتی آنچنان او و دیمن را به سمت هم کشانده بود که گویی هیچ اختیاری به جز غرق شدن در بدن های بیتاب هم نداشتند
          
          اما دیمن رفته بود
          به همین راحتی
          کارش که تمام شده بود او را مثل یک تکه آشغال تنها گذاشته و رفته بود
          
          در همان لحظه صدای فریاد دیمن را شنید
          سراسیمه ردای جاد‌گری اش را به تن کرد و از اتاق مخفی قلعه بیرون دوید. دیمن وسط راهرو ایستاده بود و سرش را در دست گرفته بود و از درد فریاد می زد. سرش را که بالا آورد، جسی چشمان او را دید که کاملا سفید شده بود و یک حلقه ی سرخ رنگ دور تا دور آن را گرفته بود
          همان لحظه فهمید که تمام قضاوت هایش در مورد او غلط بوده است... دیمن او را ترک نکرده بود بلکه توی دردسر افتاده بود.... جسی با وحشت به سمتش دوید :
          
          - دیمن.....
          
          اما قبل از اینکه به او برسد…..
          
          خوشحال میشم به جمع سانهایدی ها بپیوندی و ادامه داستان رو در کتاب «دانشگاه جادوگری سانهاید» بخونی: 
          
          ‏https://www.wattpad.com/story/301240315?utm_source=ios&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details&wp_uname=Zahra1370&wp_originator=juqRy5obzyT5l0TSY8nZGY3GjomMWpjdn480JsfHWCh3UqS0zMQFd2T9d8ePpu7UP8STGRcCXVSqhaKAKPjPwJw7bSjxFwSYMXBDlniVGQUQk8EduKEnARvyIPG0Y6dR
          

Astrumew

های لاولی^^
          این بوک جدید منه و خوشحال میشم سری بهش بزنی و اگر خوشت اومد حمایتش کنی:)
          به هرحال شرمنده که بی اجازه اومدم♥️
          https://www.wattpad.com/story/270419391?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=Ashill_2514&wp_originator=pUu%2Bg9QxtdXDzHyR3fgQRXf0bUS6CcadI0djjtN5fNC1tK%2FLH9aHOs%2FIYQv3iguCyauo7daxylUCTEzmVc1fZ2QaELPJod0hNX3ZnY4Sckggj8NkFInGxTNpeUwBDkRN

_Veautiful_

آنیوووو  (◍•ᴗ•◍) 
          ببشید وارد مسیج بوردت شدم 
          خوشحال میشم یه سر به بوکم بزنی و 
          نظرتو بهم بگی و
          اگه خوشت اومد حمایت کنی
          مرسی از توجهت  ^_^
          https://www.wattpad.com/story/292214898?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=VkookLooverr&wp_originator=jYSpoPDMAttI12bVESvp4iii%2Bw%2FWNYybOn2wI77rMs340A%2B9KESzp7HarAKARwvCRG9fZSeuOyXcGOaI40ioL7rBBsHnnQVR0etrdUqoGRc6SFfmwK%2Fw8Pe3vUcPkxi%2B

shayllllin

yeux_violets

mahsa_eliza