“دیگه ابداً هیچچیز مثل سابق نمیشه هری.تو تا آخرین دم به بخاطر آوردن محکومی،به حمل عطر تن من روی جسم زخمیت.به بردباری با رد دائم بوسههای من روی کالبدت،درست مثل نقشهایی که با جوهر روی پوستت کشیده شده؛چون فرقی نداره قلبت چقدر خشمگینه و مغزت چقدر بیزاره از من،تو به دوستداشتن من محکومی.همونطور که من این عشق کبود رو همهجای این کره خاکی دنبال خودم میکشم.”
~~~~~~~~~~~~
هی حبهقند خوشحال میشم یه سر به فیکشن لری من بزنی.اگه دوسش داشتی لطفا ووت و کامنت یادت نره،ماچ یو3>
https://www.wattpad.com/story/241907071