**صورتش رو جلو آورد و دستش رو آروم پشت کمرم برد...
با تپش قلب بالا نگاهش کردم که به سرعت اسلحه ام رو از کمرم کشید بیرون و با یه حرکت دستم رو پیچوند و به کابینت چسبوندم...
ضامن اسلحه رو خلاص کرد و روی شقیقه ام گذاشت و گفت: «فکر کردی اینقدر خرم؟ نمیفهمم واسه چی اومدی اینجا ...»
با استرس نفس نفس زدم و چشمام رو بهم فشار دادم که لبش رو به گوشم چسبوند و ادامه داد: «... لیلی کوچولو؟»**
سلام عزیزم (◍•ᴗ•◍)
اگه به ژانر عاشقانه - پلیسی خوشت میاد و دنبال یه رمان با موضوع جدید و آپ منظم میگردی، به بوک جدیدم سر بزن ♡♡
https://www.wattpad.com/story/275569065
بلاخره از غیاب کبری برگشتم ^^
اول از همه بگم که دلم براتون خیلییییی تنگ شده بود و الان داشتم پیامهایی که بهم دادین رو میخوندم و خیلی احساساتی شدم ToT
و دوم از اینکه اسمم رو تغییر دادم به چیزی که حدود دو ساله همه به اون اسم صدام میکنن
نیک نیمم اِرن Eren هست
و خوشحال میشم منو به این اسم بشناسید.
دوستون دارم و اینکه پارت جدید درحال ادیت هست :)