Mahbtstraveliu

داریم با غم میون صنوبر آسمونیا قدم می‌زنیم.
          	می‌گم: غَم، تو آقایی یا خانم؟
          	شکل عوض می‌کنه و می‌گه: هر جور که تو باشی!
          	می‌گم: خب پس، آقای غم حواست هست که امروز جمعه‌س! تو چرا نرفتی دَدر دودور! همه رفتنا! 
          	از کنارم رد می‌شه و غبار آلود دست به کمر جلوم وامیسته می‌گه: به همون دلیل که تو نرفتی.
          	می‌گم: خب، حداقل یکم تنهام بذار!
          	می‌گه: هیس! نفس بکش به جای این حرفا…

Mahbtstraveliu

داریم با غم میون صنوبر آسمونیا قدم می‌زنیم.
          می‌گم: غَم، تو آقایی یا خانم؟
          شکل عوض می‌کنه و می‌گه: هر جور که تو باشی!
          می‌گم: خب پس، آقای غم حواست هست که امروز جمعه‌س! تو چرا نرفتی دَدر دودور! همه رفتنا! 
          از کنارم رد می‌شه و غبار آلود دست به کمر جلوم وامیسته می‌گه: به همون دلیل که تو نرفتی.
          می‌گم: خب، حداقل یکم تنهام بذار!
          می‌گه: هیس! نفس بکش به جای این حرفا…

Mahbtstraveliu

از پله بالا می‌ره که از خود دیروز‌ش فاصله بگیره، اما خودِ امروزش رو فراموش می‌کنه! باز فردا با مخ فرو می‌ره توی لجن‌زار پریروزش.

Mahbtstraveliu

من باز زندگیمو جمع‌کردم تو ی چمدون ک نقل‌مکان کنم، یک‌ماه بعد هم باید دوباره جمع‌کنم برگردم و باز همینطور هی اینو مثلِ قبل، ادامه بدم.
          ولی غمِ‌حاصل از خلاصه‌شدن توی یک چمدون، هیچوقت عادی نمیشه...
          اول همیشه کلی چیزمیز جمع میکنم و میزارم جلوم، بعد هی به این نتیجه میرسم که؛ نه اینو نمیخوام، این لازمم نمیشه، اینکه ضروری نیست، اینم اگه خواستم میام میبرم، تهش هم جا اضافه میارم. قبلترها قاطیِ زندگیم ی وقتایی حافظ،  کتابام، رو هم با خودم میبردم و اون کمی حس تعلق میداد بهم ولی الان حتی دیگ اونم نیازش ندارم و میگم بارِ الکیه کجا ببرم بندازمش!
          حالا هم برای nامین بار نشستم سر چمدونم به قبرِخالیه آرزوهام نگاه میکنم و به این فکرمیکنم ک باید از این "کم‌بودن" خوشحال بود یا ناراحت ؟
          

Mahbtstraveliu

‏کاش وقتی ازم می‌پرسیدن «چرا ... ؟» به جای مریض بودم، کار مهمی برام پیش اومد، امکانش جور نشد و دلایل منطقی دیگه، می‌تونستم صادقانه بگم «چون خیلی خیلی غمگینم، بدنم انگار دیگه مال من نیست و به حرف‌هام گوش نمی‌ده و من هم نمی‌تونم به انجام کاری وادارش کنم.»