SarinaMehrabi
ببخشید که بدون اجازه شما اینجا چیزی تایپ میکنم اما بعد از مدتی تصمیم گرفتم یک فیکی بنویسم که واقعا زمانم رو روش بزارم :) اگر دوست داشتی رز سفیدم در خونه "میراث" رو بزن و کمی مهمونش باش و با میزبان های مهربونش همراه باش :) " میراث " پک دیگری از نخ آلبالویی اش گرفت و با پیچیدن عطر تنباکو ، خمار چشمانش را بست . امشب بیشتر از هر شبی برای ذره ای خواب تشنه بود اما باز هم نقش چشمان رنگِ شب پسرک ، در پشت پلک هایش جلوه کرد . پسری که تاریکی آن دو گوی تیره اش او را به دیدن انعکاس چهره دردمند خودش عادت داده بود . پسری که روزی در تاریکی چشمانش غرق در خواب بود ؛ درحالی که در این زمان برق خطرناکی در مردمک های سرکشش ، خواب را از مرد بزرگتر دریده بود ... https://www.wattpad.com/story/374561364?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=share_writing&wp_page=create&wp_uname=SarinaMehrabi