سلام. من یه فیکشن نویس ۲۳ ساله هستم که برای پیشرفت توی نوشتن به توجهتون نیاز دارم.
ممنون میشم اگر تمایل داشتین به بوک هایرِث من سری بزنید
خلاصه فیک: روایت دختری به نام آرو که زندانی عمارت یک قاتل اجارهای(جونگکوک) میشه!
بدون اینکه حتی دلیلش رو بدونه...
_ اگر قرار بود بکشیم تا الان انجامش میدادی.
جونگکوک ابرویی بالا انداخت:
_ انقدر زود اعتماد نکن!
آرو مضطربانه آب دهانش را قورت داد:
_ پس چرا نمیکشیم؟ برای چی حبسم کردی؟
لحنش آرام و محتاط بود. هنوز آنقدرها هم که نشان میداد به او اعتماد نداشت.
وقتی از او جوابی نگرفت لبهایش را داخل دهان کشید و تمام حدسیاتی که این مدت برای خودش جمع کرده بود را در ذهنش ردیف کرد:
_ چون چهرهت رو دیدم؟
جونگکوک بلاخره نگاهش را از شعلهها گرفت و به چشمهای آرو و گونههای حرارت دیده و سرخش دوخت.
نگاه و حالت چهرهاش هیچ کمکی به آرو نمیکرد، پس با لحنی تحلیل رفته و غمگین ادامه داد:
_ میخوای منو بدی به کسی؟
جونگکوک ابرویی بالا انداخت و گوشهی لبش به سمت بالا متمایل شد. اما باز هم جوابی نداد. خیره به چشمهای دختر پایین پایش، لیوان را به لبهایش رساند و صبر کرد تا حدسهای خلاقانهی بیشتری بشنود.
_ من...شبیه کسی هستم که عاشقش بودی؟
جونگکوک به خنده افتاد.
نگاهش را به طرف دیگر داد و شانههایش شروع به لرزیدن کردند.
و آرو محو آن لبهای کش آمده و بینی چین خورده شده بود.
انگار با خندهی بیصدا و آرام او هیپنوتیزم شده بود که نفهمید دستش به هیزمها نزدیک شده و با سوختن دستش، سریع آن را پس کشید و دهانش را به جای سوختگی رساند.
_ خیلی حرف میزنی!
https://www.wattpad.com/story/170777440?utm_source=android&utm_medium=org.telegram.messenger&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=Eva_story&wp_originator=49HgBllP5%2BAsky6H0Z72UagF6sahBK1VTmo4Dud4217mOWLR4WDRvVcLpvmwqbrjNYXqr8FUG2nvah05obb3sszHIQB5ootJm8JsRfIDw8%2FbZuotKXmzxJV5mksMe1Cy