حالا میفهمم چرا هیچکدومشون باور نمیکردن که من واقعی ام، چرا انقدر برای واقعی بودن خوبم، من مجبور بودم همه اینارو یاد بگیرم تا رهام نکنن، اما شاید همین باعث شد هیچکس جوری که میخوام من رو دوست نداشته باشه
حالا میفهمم چرا هیچکدومشون باور نمیکردن که من واقعی ام، چرا انقدر برای واقعی بودن خوبم، من مجبور بودم همه اینارو یاد بگیرم تا رهام نکنن، اما شاید همین باعث شد هیچکس جوری که میخوام من رو دوست نداشته باشه
آریایِ عزیز
بابت تاخیر دوباره باید من رو ببخشی، اما حرفهای زیادی برات دارم، تقریبا هرشب به آخرین مکانی که تورو توش دیدم سر میزنم و عکسهای تکراری ازش میگیرم، اونجا به این فکر میکردم که تو درست وقتی پیدات شد که من باید با مفهوم مرگ و انسان فانی روبرو میشدم، وقتی که باید قبول میکردم انسان ها یا میمیرن یا گمشون میکنی، حتی جسد هم روزی میپوسه، آدمهایی که توی زندگی به هر نحوی هستن و ما فقط از جای خالی و نبودنشون میترسیم هم درواقع مردن، فقط ما جسدشون رو نگه داشتیم و با رفتارهاشون بوی تعفن رو توی فضای زندگی پخش میکنن، یکی از اصلی ترین چیزهایی که میخواستی به من یاد بدی این بود که چجوری آدمها رو به خاک بسپرم و نذارم توی زندگیم بوی گند بگیرن، من باید یاد میگرفتم که آدمها در خاطر هم میمیرن و اگر تلاش کنم از مرگ و عبور نجاتشون بدم فقط یک جسد متعفن روی دستهام میمونه، اوایل از جای خالیشون بهتره ولی اونها هنوز هم درحال نابود شدن هستن. من دیگه نمیخوام کسی جسد من باشه یا من جسد کسی باشم، دوست دارم از هرچیزی که درحال مرگه عبور کنم و به زندگی نزدیکتر بشم، ازت میخوام حرفهام رو خستگی تلقی نکنی، این یک تولد دوبارهست.
وقتی تصمیم میگیری بخشی از خودت رو مخفی کنی درواقع خودت فقط میدونی که داری مخفیش میکنی. هیچکس قرار نیست باتو همدردی کنه چون اصلا نمیدونه داری چی رو مخفی میکنی، برای همین بدون علم به این که چه کولهباری رو داری زیر ردا'ت حمل میکنی از تو انتظار تحرک بیشتر داره و تو از افراد دور و برت توقع درک بیشتری داری چون خیلی اوقات فراموش میکنی هیچکس نمیدونه تا چه حد از خودت رو داری مخفی میکنی
هرشب سقف بهم نزدیک تر میشه
منتظرم روم آوار شه بعد سعی میکنم با دست و پاهام نگهش دارم تا سقوط نکنه
اما میدونم که ی روزی این بنای زشت و ناهنجار آوار میشه روی سر من و هرکسی که آوردمش
بعضی اوقات به این فکر میکنم که اگر آوار بشه روی سرم خیلی بهتره تا اینکه هرشب بترسم از اتفاقی که صد درصد قراره بیفته، به امید اون فردا شبی میخوابم که هرچیزی که میخواست اتفاق بیفته افتاد، من زیر آوار افکار و ترسهام نابود شدم، ترس از نابودی برای من دیگه تبدیل به یک میل شده
دیگه میخوام که نابود بشم تا دیگه ترسی از نابود شدن نداشته باشم.
ترس نابودی از خود نابودی به مراتب سخت تر بوده و هست.
در آنجا همیشه سیگاری بر لبان و نامه هایی قدیمی با بوی قهوه و قطره های خشک شده اشک، در دستان مردگانی بود که حرکت میکردند. مردگانی که نمیپذیرفتند مردهاند و هنوز به دنبال نور میگشتند. کسی نمیدانست اسمش را بیچارگی بزارد یا امید.
راستش در جایی که مردگان راه میرفتند و زندگان در زیر خاک، حتی مهم هم نبود. هرچه هم صدایش میکردید از درد هیچکدام نمیکاست.
میخواستم سیگار آخرم را در این خانه روشن کنم و در مسیر بالکن بودم که مورد حملات غم قرار گرفتم و تیر خوردم. وسط راه بر زمین، به سمت سقف دراز کشیدم تا بمیرم. یک ساعتی میگذرد مرگ دیر کرده و اطرافیان خانه از رویم رد میشوند. اما هنوز هم حاضر بودم نفس های آخرم را به او ببخشم شاید برای لحظاتی دیگر روحم را تسکین میداد.
او نمیدانست چگونه جدایی عشقش از زمان را نشان دهد، انگار هنوز کلمات کافی برای ادایش پیدا نشده بود. فقط میدانست وقتی درکنارش بود نمیتوانست از او چشم بردارد یا حتی به چیز دیگری فکر کند. همیشه میگفت که کاش زمان همینجا متوقف میشد اما متوجه نبود که قلبش همانجا متوقف شده و تا ابد گیر کرده است. حقیقت این بود که در هر نقطه و هر لحظه ای که کنارش بود متوقف میشد و در انجا دیگر زمان معنایی نداشت چون لحظه ای بود ابدی. لحظه ای که مهم نبود او در دنیایی که زمان هنوز پیش میرفت چکار کند، تمام قلب و عشقش در همانجا گیر کرده بود و آزادی نداشت. انگار که تک تک نفس هایی که وقتی او در آغوشش بود میکشید تکه ای از روحش را در خود داشت و آن نفس را جاویدان میساخت.
تنها چیزی که میدونم اینه که از اینهمه بیقراری و اضطراب و ناامنی خستهام. از عصبانیت مداوم خستهام. از گریههای تیکه تیکه خستهام. از اینکه وسط کارهای روزمره یهو چشمام تر میشه خستهام. از اینکه هربار که چشمام رو باز میکنم، یه زخم جدید روی جسم و تنم پیدا میشه خستهام. از اینکه مثل بچهها برای هرچیز کوچیکی بغض میکنم خستهام. از زمختی غم خستهام. از زندگی بزرگسالی که هنوز نمیدونم چقدر درگیرشم و اصلا از اول چقدر درگیرش بودم خستهام. از دلسوزیهای بقیه خستهام. همهچیز آزارم میده. همهچیز رو آزار میدم. نمیدونم کی قراره آسونتر بشه.