he_callsme_Nahal

**صورتش رو جلو آورد و دستش رو آروم پشت کمرم برد...
          با تپش قلب بالا نگاهش کردم که به سرعت اسلحه ام رو از کمرم کشید بیرون و با یه حرکت دستم رو پیچوند و به کابینت چسبوندم...
          ضامن اسلحه رو خلاص کرد و روی شقیقه ام گذاشت و گفت: «فکر کردی اینقدر خرم؟ نمیفهمم واسه چی اومدی اینجا ...»
          با استرس نفس نفس زدم و چشمام رو بهم فشار دادم که لبش رو به گوشم چسبوند و ادامه داد: «... لیلی کوچولو؟»**
          
          سلام عزیزم ⁦(◍•ᴗ•◍)⁩
          اگه به ژانر عاشقانه - پلیسی خوشت میاد و دنبال یه رمان با موضوع جدید میگردی به بوک جدیدم سر بزن ♡⁩♡⁩
          
          https://www.wattpad.com/story/275569065

StarGirliiii

سلام دوست عزیز 
          من نویسنده ی کتاب Eunoia (خوش فکر ) هستم 
          یه رمان اکشن_دراما هست .خوش حال می شم بهش سر بزنی . اپدیت ها منظم هستن :) 
          بهش یه فرصت بده و بگذار حداقل چند قسمت بخونی بعد نظرت رو بهم بگی:)
          خلاصه رمان :
          
          -تو حق نداری برای جفتمون تصمیم بگیری !هر روز میری یه گند جدید به بار میاری و من مجبورم گندت رو جمع کنم !بس نیس ؟ اینکه به اسم عدالت هر جفتمون رو آواره کردی ؟! هر روز فقط به امید زنده بودن می گذره !هر لحظه ای که غیب میشی دلم هزار راه میره که نکنه... یه وقت بر نگرده!؟  بسه !  واقعا بسه !
          
          اون داد می زد اما جوابی که شنید شاید اونی نبود که دوست داشت بشنوه : 
          
          -ژولیت ، ما دیگه راه برگشت نداریم ...فقط می تونیم تا آخرش بریم...
          
          -منظورت چیه ؟! نکنه جدا می خوای نقش خدا رو بازی کنی ؟!  تمومش کن من دلم یه زندگی اروم با تو می خواد
          
          -از اولم می دونستی که با من بودن آرامش رو ازت می گیره .ژولیت تو انتخابش کردی !
          
          ژولیت با دست های مشت شده و بغضی به گلو ،به کسی  که از اعماق وجود دوست داشت خیره شد   ... اشکش از چشمش سرازیر شد . انگار کسی گلویش رو فشار می داد . اکسیژن هوا کم شده بود انگار همه اهل زمین و آسمان دست به دست هم داده بودند تا او سکوت کند . بالاخره بعد از سکوتی طولانی گفت: 
          
          -فک کنم این پایان ماست 
          
          قدم هایش را تند کرد تا به بی نهایت بپیوندد شاید آن جا دیگر اشک های بی پایانش،  فریاد بی  صدایش ، قلب پر دردش و عشق نافرجامش بی معنا می شدند .
          
           گویی فقط نویسنده می دانست هر پایانی یک شروعست. 
          
          ‏SG
          
          https://my.w.tt/rZcHmbkkz9