Pegasus_97

بایس نازنینم رو که رو موهای بلندش کراشم رو دارن میفرستن سربازی 

Pegasus_97

@Shocking_Blue 
          	  من بافکر کردن بهش از خنده پاره میشم 
          	  
Reply

Shocking_Blue

باور كن نميدونم اون بچه قراره اونجا چطوري دووم بياره 
          	  مثلا فرمانده اش ميخواد بهش دستور بده خنده اش نميگيره؟
Reply

Anima_animos

نقطه شروع داستان ما دقیقا مشخص نیست!
          من پرت شدم داخل تاریکی که باریکه نوری که ازش ساطع میشد نشون دهنده یه <عشق >بود
          و البته منبع اون باریکه نور....
          تابو های اطرافیان من بود که تبدیل شد به عقده،
          تبدیل شد به یک حس!
          و حالا کوک من دست تو رو ول نمیکنم
          مشکل نیست تهیونگ بخواب!
          من تو سیاهچاله ناخودآگاه ات هم باهات هستم 
          من <سایه> توام 
          ولی الان همراه باهم داریم تو تاریکی آرومی زندگی می‌کنیم
          این تاریکی با وجود الگوهای کهنی که دیگران داخلش شکل دادن قشنگه ...
          چون سرچشمش قشنگه نه خط های ریز و درشتی که باعث شکل گیری این عشق شد!
          پس بیا غرق شیم تو ابن تاريکی تا لحظه کشیده شدن تو سیاهچاله!https://www.wattpad.com/story/376428619?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=Anima_animos

Mamacitascandy

          سلام(*´・ω・)
          ببخشید بابتِ پیام گذاشتن توی مسیج‌بوردت، اگر این پیام اذیتت می‌کنه پاکش کن، فقط می‌خواستم بگم اگر دوست داشتی، خوشحال می‌شم با داستانِ تهیونگِ پرستار، جونگکوکِ مرموزش و پستی و بلندی‌هایی که می‌گذرونن همراه بشی و با حمایت‌هات دلگرممون کنی زیبارو♡
          
          https://www.wattpad.com/story/365246353?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=Niramwrites
          
          
          

sam_hanoul

سلام خوشحال میشم یه نگاه بندازید :)
          
          ❞ من برات خطرناکم‌. میتونم تو رو با این عشق خفه کنم. میتونم تمام وجودت رو به اسارت خودم دربیارم و یا حتی بدتر... میتونم کاری کنم که نتونی حتی یک لحظه بدون من زندگی کنی...❝
          
          سریر مقدس. داستانی درباره‌ی انتقام‌های خونین، قلب‌های آتشین و بوسه‌های زهرآگین. 
          شاهزاده نامجون به خاطر ماهیت بی ارزشش به عنوان یک بتا از خاندان سلطنتی کاملور طرد شده است. حالا سال‌هاست که دور از برادران آلفا و مادر پلیدش زندگی میکند. اما طولی نمیکشد که پای شاهزاده دوباره به دربار باز میشود. سانیا، ملکه‌ی زیبا ولی نادان کاملور نقشه‌ی حمله به کاریستینیا در سر دارد و ناگریز، شاهزاده‌ی طرد شده را به عنوان فرمانده‌ی ارتشش بر میگزیند. 
          حالا، او در اسارت دروغ‌هاست و زمانی که با شاهدختی از کاریستینیا ملاقات میکند، همه چیز بدتر و حصار دروغ‌ها هر لحظه تنگ‌تر میشود...
          
          https://www.wattpad.com/story/284272862?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=sam_hanoul

Niramwrites

سلام  (✷‿✷) 
          
          خیلی ببخشید که بدون اجازه وارد مسیج بوردت شدم، اگر این پیام برات مزاحمت ایجاد می‌کنه پاکش کن. فقط می‌خواستم پیشنهاد بدم که اگه یه داستان آروم و فلاف دوست داشتی؛ به "خاطراتِ ما" یه فرصت بدی و ستاره‌ها و کامنتات رو نصیبش کنی♥
          
          https://www.wattpad.com/story/345988089?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=Niramwrites

Shocking_Blue

You are impossible!!!
          خودت گفتي چرا زندگي شخصيمو توي يه فضاي عمومي نوشتي
          پاك ميكنم ميگي چرا سرخود پاك كردي! :/

Pegasus_97

@Shocking_Blue 
            از اينكه بجام تصميم ميگيري خوشم نمياد و اين بحثم بجايي نميرسه بهتر بيخيالش بشيم 
Reply