silver__pen

با اجازه ی ادمین♡
           ببخشید مسیج بردت رو اشغال کردم
          ممنون میشم اگه از فیکای هیجانی ومپایری از ویکوک خوشت میاد به بوکم فرصت بدی و با ووت ازش حمایت کنی♡
          
          "یکی زیر دود سیگار اسیر میشه و دیگری تو سایه ی مرگ.. هر دو اسیرن... اهمیتی نداره زندان بانشون کیه..."
          
          https://www.wattpad.com/story/320813520?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=vkook_dream&wp_originator=kzi8mj6UE6e7Eoc0KYnrHO2f%2F4XnZOTTGH%2BHWbifQeDvNizAWAr0TsHsoG1L%2FtPnVgwFbRqu84nudcUIefXWz4Ycm4GpNylzqt0W5weDNzW%2FMD38x%2BKVh59DbOASlTNB

iii_bts

__completed__
          قسمتی از رمان:
          
          هانا توی سکوت هق هق کردو گفت:
          _من... من خیلی خسته ام تهیونگ... از دست هوادارای تعصبیت خسته ام ، از دست ساسنگ فنا، از دست هیترا... از دیدن ادیتا و کامنتاشون خسته شدم‌... حتی تو هم منو به خاطر اون ادیتا پس میزدی... یادت میاد؟
          تهیونگ نمیتونست حرف بزنه، هانا موهای تهیونگو نوازش کردو گفت:
          _تهیونگ... فقط یه خواهش ازت دارم... این تنها خواهشمه بعد از شش ماه همسرت بودن... میشه از بائک هیون مواظبت کنی؟ میشه مثه من پسش نزنی؟... میشه دوسش داشته باشی؟
          _بائک هیون؟
          هانا لبخند زدو گفت:
          _خودت این اسمو انتخاب کردی... توی مصاحبت گفتی میخوای اسم پسر اولتو بائک هیون بذاری!... حتی وقت اینکه با هم اسم انتخاب کنیمو نداشتیم... 
          
          ژانر : عاشقانه، درام، دختر پسری
          کارکتر ها: تهیونگ، هانا و ...
          وضعیت: کامل شده
          https://www.wattpad.com/story/289325717?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=share_writing&wp_page=create&wp_uname=iii_asal&wp_originator=N78MBIVgpCgiDYdJAs3kQAlBSBKYaVIk8XZ7fS2iVhPxsgnqnKES7KnJ%2BIduNuso5pSRSRMDJcR7gsbGTOWr8ArIr4%2BG8KSTVRyIY4uEKlW2Z7j%2B9t6YibyjIfi6Cl6R