Firooze2002
رابط للتعليققواعد السلوكبوابة الأمان على واتباد
پلکای بسته اشو محکم به هم فشار داد و همزمان که سرش داشت از شکم بیون فاصله میگرفت و حلقهی دستاش شل میشد، تلاش کرد چشماشو باز کنه اما... اما انگشتای بکهیون روی پلکای نیمه بازش قرار گرفت و با صدایی که بیشتر برای چان شبیه موسیقی فرانسوی بود، گفت: - اشکالی نداره چانیول... همه چیز درست میشه! فقط تا وقتی درست نشده، چشماتو باز نکن... اینبار هردو قلب توی سینههای مجزا، یکصدا و هماهنگ میکوبید... بکهیون به سختی نفس میکشید اما دست دیگش روی موهای چان فرود اومد و شروع به نوازش کرد. لباش هر از گاهی بهم مالیده میشد و چهرهی چانیول در دسترسش نبود! البته پارک ترجیح میداد، اون رنگ سرخ چهره و لپای سرختر رو از دید بک پنهون نگه داره! همینطور مژههای لرزونشو که حالا مماس انگشتای بک شده بودن... احساس میکرد بعد از مرگ مادرش هیچ کسو به آغوش نکشیده بود! این آغوش باکره حالا با بکهیون لمس شده بود! خاطرات مادرش توی ذهنش نقش بست و اشکی از گوشههای پلکاش بیرون لغزید... حلقهی دستش دوباره تنگ شد، حتی تنگ تر از قبل! https://www.wattpad.com/story/305579639?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=Firooze2002&wp_originator=DDgq8dGh%2BDJ2u4KohiYwxkEsjrUsTp4pQ3chiNLOtcbmHzV%2FGZIl6iHrsdM4sJ5nmnvg6tPXLvrelfhzoBkWVHqW9nA5tB%2BzFTtJq3JY4fPvocvXwwq7ZIRAnCiayXia