RosieRosalind

[هشدار حرف های نسبتا بی سر و ته راجع به نوشتن و افکار مربوطه]
          	
          	وقتی اومده بودم دفعه قبلی (لعنت واقعا... اینقدر نیستم توی جایی که آدماشو و چیزاشو دوست دارم که دفعه قبل و بعد داره بودنم...) یه عالمه کامنت بود که اگه قراره کالینینو ادامه بدی، ادامه بده!
          	و خب جدای حس خجالت و شرمندگیم و این موضوع خوشحال کننده که ریدرام با اینکه حقشون بود، فحشم نداده بودن؛ من مدت زیادی از نوشتن و به دنبالش جهان داستانی "اسم رمزی" که دنیای وریتی و کالینینه فاصله گرفته بودم... اگه میخواستم ادامه بدم باید بهش برمیگشتم...
          	و این باعث شد با یه ایده عجیب یا شاید حتی احمقانه بشینم و جای اینکه یادداشتا و نوشته هامو بخونم، خود وریتی و کالینینو بخونم؛ اون چه اینجا میبینین یا قرار بوده ببینین... اول وریتی رو خوندم و بعد کالینینی که آماده کرده بودم (جزئیاتش و دقت توصیفات و جمله بندی از نسخه آماده آپ کمتره اما هست...)
          	و وای! نمیدونم چجوری این تجربه رو توصیف کنم... اونقدر فاصله گرفته بودم که بتونم تقریبا باهاش مثل چیزی که خودم ننوشتم برخورد کنم... و کلی چیزها داخلش پیدا کردم که به عنوان نویسنده شون نمیدیدم! قطعا ایراداتی پیدا کردم اما یه سری چیزا شبیه انعکاس افکار و ذهن خودم هم اونجا بود... که خب، باعث شد به فکر فرو برم...
          	که چی شد این خط داستانی ساخته شده و چرا! اون مفهوم پشت اتفاقاتش که چجوری جرقه زده توی ذهنم... و بزرگترینشم این بود که آیا هنوز میخوام اینجوری تموم بشه؟! که اصلا این داستان هنوز چیزیه که میخوام تعریف بشه؟! به همین شکل؟! 
          	که هنوزم میخوام... و میتونم... که بنویسمش؟! که بنویسم؟
          	(راجع به سوال آخر اونقدر درگیر شدم که سعی کردم با ایده ها و سبکای مختلف خودمو امتحان کنم... چون با فقط فکر کردن به جایی نمیرسم)
          	هربار سمت واتپد میومدم دوباره این افکار هم میومد تا تصمیم گرفتم با یه عده صحبت کنم... راجع به این ماجرا! 
          	و شما هم جزئی از این عده هستین... که درسته خیلی کار عجیبیه وقتی نمیدونین دقیقا چی خوندم از کالیتین و چی دیدم توی وریتی... اما حس میکنم میتونم راجع بهش باهاتون حرف بزنم و بپرسم...
          	
          	اگه جای من بودین چجوری بود؟!
          	جای منم نه... نظرتون چیه؟ حستون؟
          	که داستان باید همونی که بوده بمونه؟! یا باید با من بزرگ بشه؟!
          	
          	این بزرگ شدنم داستانی شده ها!

RosieRosalind

@Caeso-bg خیلی فکر کردم تا بتونم یه جواب دقیق بدم بهت
          	  آخه خودت در جریانی که حرف زدن باهات برام توی چه سطح شدیدی از اهمیت و عمقه به هر حال (هرچی توی مغزمه می‌ریزم جلوت... :'/)
          	  
          	  راستش رو بخوای هرچی فکر کردم نتونستم بگم به پختگی بیشتری رسیدم... می‌دونی از نظر ذهنی یه ذره حسش می‌کنم، توی رفتارام و زندگی روزمره
          	  اما از لحاظ نوشتن و قلم... نمی‌تونم بگم چون ننوشتم! یه وقفه طولانی بود...
          	  و از نظر جزئیات باید بگم آره... چون درواقع از نظر کلیات هم هست! که بخوام چیزای زیادی تغییر بدم (نه توی وریتی البته...)
          	  چون واقعا من به قول تو یه مسیری رو طی کردم... یه مسیر طولانی نسبتا
          	  اما چون بینش وقفه افتاده سردرگم شدم که این وقفه مسیرو نشون نده، می‌دونی چی می‌گم؟!
          	  که مثل دو سر یه پل شکسته بینشون فاصله بیفته!
          	  همچنین اینکه بخاطر اون وقفه انگار خود صرف قلم گرفتن و درست حرکتش دادن از دستم در رفته...
          	  این منو خیلی insecure کرده بود وقتی این پیامو نوشتم و حقیقتا هنوزم هست...
          	  نامطمئنم به خودم که بتونم پیش ببرم و کالینین بعد از تغییرات ذهنی و از فرم افتادن قلمم در حال حاضر می‌تونه اونی بشه که باید یا نه!
          	  اما فعلا دارم تمرین می‌کنم... دوباره می‌نویسم و سعی می‌کنم که راه بیفتم... قدمیه که فعلا برداشتم و جالبیش اینجاست که به همونم مطمئن نیستم خیلی، اما حس کردم از نشستن و هی فکر کردنم فایده بیشتری داشته باشه...
          	  
          	  و بازم هرچی توی ذهنم بود بهت گفتم :')
Reply

Caeso-bg

سلام رزا!
          	  چند ثانیه‌ای دست از تایپ کردن کشیدم چون خیلی وقت بود نمی نوشتم ولی وقتی برای پرسیدن حالت اومدم واتپد، اینو دیدم و خواستم ازش یه عنوان بهانه استفاده کنم.
          	  بهانه ای برای صحبت کردن هایی که قرارها پراکنده باشه. 
          	  پیش از هر چیزی ازت یه سوال داشتم، که آیا منظور پختگی قلم بود یا از لحاظ اضافه کردن جزئیات جدید؟
          	  
          	  پرسیدی که حسمون چیه...برای من اینکه کال به دست تو نوشته شده باشه اونو برام بامعنی تر می‌کنه
          	  ولی اگه خودم نویسنده بودم؟ فکر میکنم که داستان نوشتنم با گذر زمان دچار تغییر میشد و تغییر ایرادی نداره و حتی جذابه؟
          	  یکجا نقدی راجب کتابهای کامو میخوندم، می‌گفت که انگار توی داستان هاش یه مسیری رو طی کرده و با موضوعات کتابهاش این مشخصه
          	  و برای کال؟ خیلی مشتاقم ببینم که دوباره چه داستان هایی برامون روایت خواهی کرد.
Reply

mikikobana

مرسی حتی الانم اشکم از اینکه شاید تونستم کمکی باشم در اومد ببخشید زود احساساتی میشم
          	  ولی باید بدونی که هر لحظه و هر روز منتظر میمونم
          	  اگه میتونی و خسته نیستی و توی خودت این رو میبینی که میتونی یه کال به جدیدیِ خودت بهمون بدی، من صادقانه و امیدوارانه منتظر میمونم و ازت انتظار دارما
          	  چون چیزی که تو نوشتی، برای دوره ای من رو نجات داد عزیزم
          	  من توی سنی هستم که افکارم دائم رو به رشد و پیچیدگیه
          	  و وقتی چیزی که نوشتی رو خوندم کاملا متوجه شدم چه پنجره بزرگی برای افکارم باز کردی تا ازادانه تر فکر کنم
          	  مثل شاهزاده اسکاتلندی عزیزم 
          	  خوشحالم که وجود داری و برای منی که منتظر میمونم تلاش میکنی
          	  و این یه اراده بزرگه…
          	  در اخرهر چیزی که به قلمِ افکار تو باشه حتی شده یه جمله سه کلمه‌ای رو با خوشی میخونم عزیزترینم
Reply

abhimcdtinctuo7tr

افرادی مثل هاوپت اشتورمفیورر چگونه به وجود می آیند؟ 
          
          حدودا یک سال پیش که رمان حقیقت رو تموم کردم (البته با اشک و اندوه ) چشمم به جمال کالینین روشن شد و امیدوار شدم که حتما افسری به ذکاوت ویلیام مارتین میتونه فرار کنه و تو زندان های نمور هدر نره! و کلی با خودم خیال پردازی کردم  و فرار با شکوهش رو تصور کردم (اصلا هم باور نمی کنم الینا فقط برای دعوا کردنش به سلول هجوم برده باشه و تهیونگ ۱۳ مجموعه کد رادیویی یادش مونده باشه) پس با کلی امید سیو کردمش تا درسم و تموم کنم و سر وقت بخونمش . کالینین باعث شد نتونم پایان این رمان و بپذیرم و یک سااااااااااااااااال منتظر بمونم . ولی حالا که برگشتم اثری ازش نیست و الان تمام روش های خلاقانه آنتین برنارد و هاوپت اشتورمفیورر داره توی سرم رژه میره !!!!!!!!! 
          نویسنده عزیز خوشبختانه علم پیشرفت کرده و برای نوشتن به ورقه های حاشیه دار هتل قصر مارتیه نیاز نداری ، پس لطفا دوباره اون قلم شیوا رو کار بنداز و افسر مارتین رو نجات بده 
          وگرنه مثل فرولاین ژوانی میام بالا سرت !
          با تشکر 
          اصلا هم خشن نبود! 

ZahraMohammadi719

سلام رزا میشه کلی توضیح بدی که تکلیف کالینین چی میشه و چرا کلا پاک کردی ؟
          تورو خدا اگه قصد ادامه دادنش رو داری ادامه بده من هر روز به امید کالینین میام واتپد رو چک می کنم و یه چیز دیگه تو تو تلگرام دیلی یا چنلی داری که از کالنین یا حقیقت بزاری؟اگه داری میشه آیدیش رو بدی ؟

RosieRosalind

@ZahraMohammadi719 متأسفانه دیلی یا چنل ندارم... با اینکه دوست داشتم که باشه
            اما معذرت می‌خوام که ندارم فعلا
Reply

RosieRosalind

@ZahraMohammadi719 سلام زیبا
            حالت چطوره عزیزکم؟ امیدوارم خوب و سالم باشی ✨
            
            راستش یکی از مشکلات مهمم باهاش رو داخل پیام پایینی توی مسیج بردم نوشتم
            اما دوباره هم می‌گم... چون یه مدتطولانی ازش فاصله گرفتم، دیگه توی فضای ذهنی که کالینین رو داخلش نوشتم نیستم پس اگر دست ببرم داخلش تا نسخه اولیه نوشته شده رو آماده کنم برای شما ممکنه خیلی فرق کنه و خراب بشه! چون ممکنه حتی پایانشم دیگه با افکار الآنم جور نباشه!
            
            اما قطعا من نسبت به شما مسئولم و به دلیل این اتفاقات پیش اومده (نبودنم، وقفه پیش اومده و حالا پاک شدن کالینین) خیلی عذرخواه و شرمنده هستم
            و قطعا وظیفه خودم می‌دونم که برش گردونم
            اون روز که اون پیام رو می‌ذاشتم دقیقا می‌خواستم از شمایی که توی این مسیر همراهم بودین کمک و راهنمایی بخوام
            و فعلا نتیجه اش این بوده که دارم سعی می‌کنم به اون فضا برگردم تا نسخه اصلی کالینین از دست نره (فکر می‌کنم همون چیزیه که شما بیشتر منتظرش هستین چون همزمان با وریتی نوشته شده... برای همین) و همچنین دوباره مدل نوشتنم رو هم یادم بیاد که بخاطر اون وقفه کاملا ازش دور شده بودم...
            
            خیلی مستاصلم راجع به کالینین در کل... می‌دونی؟!
            سپاسگزارم که راجع بهش پرسیدی و بی‌نهایت ممنونم که منتظرش هستی و همچنین بابت نبودنش خیلی شرمنده اتم (اما در کل ممنونتم... چون حس می‌کنم گاهی وریتی فراموش شده است یا جز دوستانم کسی دوستش نداره اما شما یادم میارید که اینطور نیست)
Reply

Cwtch_700

Cwtch_700

@RosieRosalind 
            اومو *ناز کردن موهات
Reply

RosieRosalind

@Eunoia_700 هنوز توی بهت هستم
            و هی این آهنگو گوش می‌دم *خنده گریه
Reply

RosieRosalind

@Eunoia_700 واقعا اتفاق شگفت انگیزی بود!
Reply

RosieRosalind

[هشدار حرف های نسبتا بی سر و ته راجع به نوشتن و افکار مربوطه]
          
          وقتی اومده بودم دفعه قبلی (لعنت واقعا... اینقدر نیستم توی جایی که آدماشو و چیزاشو دوست دارم که دفعه قبل و بعد داره بودنم...) یه عالمه کامنت بود که اگه قراره کالینینو ادامه بدی، ادامه بده!
          و خب جدای حس خجالت و شرمندگیم و این موضوع خوشحال کننده که ریدرام با اینکه حقشون بود، فحشم نداده بودن؛ من مدت زیادی از نوشتن و به دنبالش جهان داستانی "اسم رمزی" که دنیای وریتی و کالینینه فاصله گرفته بودم... اگه میخواستم ادامه بدم باید بهش برمیگشتم...
          و این باعث شد با یه ایده عجیب یا شاید حتی احمقانه بشینم و جای اینکه یادداشتا و نوشته هامو بخونم، خود وریتی و کالینینو بخونم؛ اون چه اینجا میبینین یا قرار بوده ببینین... اول وریتی رو خوندم و بعد کالینینی که آماده کرده بودم (جزئیاتش و دقت توصیفات و جمله بندی از نسخه آماده آپ کمتره اما هست...)
          و وای! نمیدونم چجوری این تجربه رو توصیف کنم... اونقدر فاصله گرفته بودم که بتونم تقریبا باهاش مثل چیزی که خودم ننوشتم برخورد کنم... و کلی چیزها داخلش پیدا کردم که به عنوان نویسنده شون نمیدیدم! قطعا ایراداتی پیدا کردم اما یه سری چیزا شبیه انعکاس افکار و ذهن خودم هم اونجا بود... که خب، باعث شد به فکر فرو برم...
          که چی شد این خط داستانی ساخته شده و چرا! اون مفهوم پشت اتفاقاتش که چجوری جرقه زده توی ذهنم... و بزرگترینشم این بود که آیا هنوز میخوام اینجوری تموم بشه؟! که اصلا این داستان هنوز چیزیه که میخوام تعریف بشه؟! به همین شکل؟! 
          که هنوزم میخوام... و میتونم... که بنویسمش؟! که بنویسم؟
          (راجع به سوال آخر اونقدر درگیر شدم که سعی کردم با ایده ها و سبکای مختلف خودمو امتحان کنم... چون با فقط فکر کردن به جایی نمیرسم)
          هربار سمت واتپد میومدم دوباره این افکار هم میومد تا تصمیم گرفتم با یه عده صحبت کنم... راجع به این ماجرا! 
          و شما هم جزئی از این عده هستین... که درسته خیلی کار عجیبیه وقتی نمیدونین دقیقا چی خوندم از کالیتین و چی دیدم توی وریتی... اما حس میکنم میتونم راجع بهش باهاتون حرف بزنم و بپرسم...
          
          اگه جای من بودین چجوری بود؟!
          جای منم نه... نظرتون چیه؟ حستون؟
          که داستان باید همونی که بوده بمونه؟! یا باید با من بزرگ بشه؟!
          
          این بزرگ شدنم داستانی شده ها!

RosieRosalind

@Caeso-bg خیلی فکر کردم تا بتونم یه جواب دقیق بدم بهت
            آخه خودت در جریانی که حرف زدن باهات برام توی چه سطح شدیدی از اهمیت و عمقه به هر حال (هرچی توی مغزمه می‌ریزم جلوت... :'/)
            
            راستش رو بخوای هرچی فکر کردم نتونستم بگم به پختگی بیشتری رسیدم... می‌دونی از نظر ذهنی یه ذره حسش می‌کنم، توی رفتارام و زندگی روزمره
            اما از لحاظ نوشتن و قلم... نمی‌تونم بگم چون ننوشتم! یه وقفه طولانی بود...
            و از نظر جزئیات باید بگم آره... چون درواقع از نظر کلیات هم هست! که بخوام چیزای زیادی تغییر بدم (نه توی وریتی البته...)
            چون واقعا من به قول تو یه مسیری رو طی کردم... یه مسیر طولانی نسبتا
            اما چون بینش وقفه افتاده سردرگم شدم که این وقفه مسیرو نشون نده، می‌دونی چی می‌گم؟!
            که مثل دو سر یه پل شکسته بینشون فاصله بیفته!
            همچنین اینکه بخاطر اون وقفه انگار خود صرف قلم گرفتن و درست حرکتش دادن از دستم در رفته...
            این منو خیلی insecure کرده بود وقتی این پیامو نوشتم و حقیقتا هنوزم هست...
            نامطمئنم به خودم که بتونم پیش ببرم و کالینین بعد از تغییرات ذهنی و از فرم افتادن قلمم در حال حاضر می‌تونه اونی بشه که باید یا نه!
            اما فعلا دارم تمرین می‌کنم... دوباره می‌نویسم و سعی می‌کنم که راه بیفتم... قدمیه که فعلا برداشتم و جالبیش اینجاست که به همونم مطمئن نیستم خیلی، اما حس کردم از نشستن و هی فکر کردنم فایده بیشتری داشته باشه...
            
            و بازم هرچی توی ذهنم بود بهت گفتم :')
Reply

Caeso-bg

سلام رزا!
            چند ثانیه‌ای دست از تایپ کردن کشیدم چون خیلی وقت بود نمی نوشتم ولی وقتی برای پرسیدن حالت اومدم واتپد، اینو دیدم و خواستم ازش یه عنوان بهانه استفاده کنم.
            بهانه ای برای صحبت کردن هایی که قرارها پراکنده باشه. 
            پیش از هر چیزی ازت یه سوال داشتم، که آیا منظور پختگی قلم بود یا از لحاظ اضافه کردن جزئیات جدید؟
            
            پرسیدی که حسمون چیه...برای من اینکه کال به دست تو نوشته شده باشه اونو برام بامعنی تر می‌کنه
            ولی اگه خودم نویسنده بودم؟ فکر میکنم که داستان نوشتنم با گذر زمان دچار تغییر میشد و تغییر ایرادی نداره و حتی جذابه؟
            یکجا نقدی راجب کتابهای کامو میخوندم، می‌گفت که انگار توی داستان هاش یه مسیری رو طی کرده و با موضوعات کتابهاش این مشخصه
            و برای کال؟ خیلی مشتاقم ببینم که دوباره چه داستان هایی برامون روایت خواهی کرد.
Reply

mikikobana

مرسی حتی الانم اشکم از اینکه شاید تونستم کمکی باشم در اومد ببخشید زود احساساتی میشم
            ولی باید بدونی که هر لحظه و هر روز منتظر میمونم
            اگه میتونی و خسته نیستی و توی خودت این رو میبینی که میتونی یه کال به جدیدیِ خودت بهمون بدی، من صادقانه و امیدوارانه منتظر میمونم و ازت انتظار دارما
            چون چیزی که تو نوشتی، برای دوره ای من رو نجات داد عزیزم
            من توی سنی هستم که افکارم دائم رو به رشد و پیچیدگیه
            و وقتی چیزی که نوشتی رو خوندم کاملا متوجه شدم چه پنجره بزرگی برای افکارم باز کردی تا ازادانه تر فکر کنم
            مثل شاهزاده اسکاتلندی عزیزم 
            خوشحالم که وجود داری و برای منی که منتظر میمونم تلاش میکنی
            و این یه اراده بزرگه…
            در اخرهر چیزی که به قلمِ افکار تو باشه حتی شده یه جمله سه کلمه‌ای رو با خوشی میخونم عزیزترینم
Reply

RosieRosalind

سلام بچه ها
          سلام عزیزای من
          دلم براتون تنگ شده بود
          برای رزای شما بودن... رزایی که بهش می‌گفتین دوست!
          
          پ.ن : توی مسیج دوم سلام کردم چون بالاتر میاد توی نوتیفا‌!

RosieRosalind

@simsimjoon اوه خانم سمااا! سلام سلام
            حال شمااا؟
Reply

RosieRosalind

@pariya13801380 پریا پریا پریا
            نهههه من اومدم که باشم... اگه هنوز توی خونه رنگی تو و بقیه جا دارم...
            واااای! خسته شدم... اما بیشترش خستگی بد نبوده! باید براتون تعریفش کنم...
            
            آرزوت برامو محکم می‌چسبونم روی لاله گوشم!
Reply

RosieRosalind

@Eunoia_700 *بغل محکم
            خیلی خیلی تنگ بود دلم برات ویییتاااااااا
Reply

RosieRosalind

اگه ازم بپرسی : تنفر یعنی چی؟
          دستمو مثل برادرای وریتی می‌کوبم روی میز و جیغ می‌زنم : اسباب کشی!

Sana_Ep

@RosieRosalind روح پارچه‌ای باز مسیرش خورده سمت دهکده داستانا؟
            خوش اومدی مهربون‌ترین
Reply

Cwtch_700

بازم غیبت زده روح کوچولو

Cwtch_700

@RosieRosalind 
            عه تا کجا خونده بودی؟
            ولیعهد! از اونجایی که عاشق شد ولی تصمیم گرفت حرفی نزنه>>>
            جونی خیلی بانمک بود. هر جا به ته میگفت پری جون یاد پریا میوفتادم *خنده ریز
Reply

RosieRosalind

@Eunoia_700 و راجع به ملودی...
            دلم براش تنگ شدهههههههههههه
            من آخرشو نخوندم...
            اما اسمشو که می‌شنوم دلم برای ولیعهد و بورا و جونی تنگ می‌شه...
            خیلی زیاد
Reply

Cwtch_700

راستی رزا پیام داده بودم بگم بلومز ملودی رو خوندم
Reply

pariya13801380

رز رزی بازم که نیستی، دلم برات تنگ شده

pariya13801380

@RosieRosalind 
            خداروشکر که خوبی 
            جالبیش اینه هر وقت بهت فکر میکنم بهت الهام میشه و میای پیشم✨️
            
            کم کم دارم بعد چند سال خودمو به پروف های جدید عادت میدم قبل از اینم یکی دیگه گذاشته بودم ولی نبودی:(
            من زیبام؟ ممنونم از هندونه ای که زیر بغلم گذاشتی♡.♡
Reply

RosieRosalind

@pariya13801380 دل منم...
            ولی خب دلم از زیبایی که با دیدن پروفایلت خورد توی صورتش، سکته هم کرد...
Reply