سلام عزیزم ببخشید بی اجازه توی مسیج بوردت پیام میزارم ..
من تازه کارم رو توی واتپد شروع کردم و خوشحال میشم اگر دوست داشتید یه سر به فیکم بزنید..
داستان جونگ کوک پنج ساله ای که توی یتیم خونه رها میشه بی خبر از سرنوشت پر تلاتمی که در انتظارشه و حالا با بیست ساله شدنش و رهایی از اون جهنم به دنبال راهی برای تغییر زندگیشه اما چی میشه اگر این بین با افرادی اشنا بشه که ادعاهای عجیبی نسبت به اون دارن ؟
چی میشه اگر هیچ چیز جوری که اون فکر میکرد نباشه ؟
https://www.wattpad.com/story/374360976?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=VK-Cheri
-خوبی ؟
+خوبم
-اینجوری به نظر نمیرسه
هومی زیر لب گفتم
-درد داری ؟
سرم رو تکون دادم ، بلند شد و اومد کنار نشست دستش و گذاشت رو شونم
-زمان دردتو آروم میکنه
لبخند زدم و لبخندم گشادتر شد و بعد چند دقیقه به قهقهه ای افتادم
قهقهه ای که پر از درد بود
مچاله شدم توی خودم و در حالی که چشمام پر بود گفتم :
+کاش آدم وقتی ضربه می خوره نفهمه از کی بهش ضربه زده
-چرا ؟!
+چون هميشه اگه ضربه انقدری قوی باشه که تورو از پا بندازه حتما از جانبِ کسی که خيلی بهت نزدیکه ، چون آدمهای غریبه که نمیدونن به کجا بزنن از پا بیفتی! و اینکه تهش بفهمی از کسی ضربه خوردی که بارها بلندش کردی و بهت تکيه کرده تا ادامه بده ...دیگه بلند شدن خيلی خيلی سخت میشه
-----
I think you'd like this story: "My Gazelle" by Seti656700 on Wattpad https://www.wattpad.com/story/370380218?utm_source=android&utm_medium=org.telegram.messenger&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=Seti656700
خوشحال میشم نگاه بندازید ؛)
• توضیحات داستان:
❞ من برات خطرناکم. میتونم تو رو با این عشق خفه کنم. میتونم تمام وجودت رو به اسارت خودم دربیارم و یا حتی بدتر... میتونم کاری کنم که نتونی حتی یک لحظه بدون من زندگی کنی...❝
سریر مقدس. داستانی دربارهی انتقامهای خونین، قلبهای آتشین و بوسههای زهرآگین.
شاهزاده نامجون به خاطر ماهیت بی ارزشش به عنوان یک بتا از خاندان سلطنتی کاملور طرد شده است. حالا سالهاست که دور از برادران آلفا و مادر پلیدش زندگی میکند. اما طولی نمیکشد که پای شاهزاده دوباره به دربار باز میشود. سانیا، ملکهی زیبا ولی نادان کاملور نقشهی حمله به کاریستینیا در سر دارد و ناگریز، شاهزادهی طرد شده را به عنوان فرماندهی ارتشش بر میگزیند.
حالا، او در اسارت دروغهاست و زمانی که با شاهدختی از کاریستینیا ملاقات میکند، همه چیز بدتر و حصار دروغها هر لحظه تنگتر میشود...
https://www.wattpad.com/story/284272862?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=sam_hanoul