he_callsme_Nahal

**صورتش رو جلو آورد و دستش رو آروم پشت کمرم برد...
          با تپش قلب بالا نگاهش کردم که به سرعت اسلحه ام رو از کمرم کشید بیرون و با یه حرکت دستم رو پیچوند و به کابینت چسبوندم...
          ضامن اسلحه رو خلاص کرد و روی شقیقه ام گذاشت و گفت: «فکر کردی اینقدر خرم؟ نمیفهمم واسه چی اومدی اینجا ...»
          با استرس نفس نفس زدم و چشمام رو بهم فشار دادم که لبش رو به گوشم چسبوند و ادامه داد: «... لیلی کوچولو؟»**
          
          سلام عزیزم ⁦(◍•ᴗ•◍)⁩
          اگه به ژانر عاشقانه - پلیسی خوشت میاد و دنبال یه رمان با موضوع جدید و آپ منظم میگردی، به بوک جدیدم سر بزن ♡⁩♡⁩
          
          https://www.wattpad.com/story/275569065

eli56726

تو رمان خوب چی خوندی 
          
          برام بفرست تابستون بخونم

eli56726

عه از چی مثلا
            فقط پاستیل  خرسی دارم
            *وی خود را به کوچه علی چپ میزند
Reply

SamanehBabaei

@eli56726 
            واسه تشکر باید از چیز های دیگت مایه بزاری 
Reply

eli56726

تنکیو دارلینگ
Reply

eli56726

نظرت رو راجع به هر کدوم که خوندی بهم بگو

eli56726

نگا استیل گنگو خش میندازه قلبو
Reply

SamanehBabaei

@eli56726 
            این بچه دوباره رفت تو جو
Reply

eli56726

اره دستم درد نکتنه که انقدر خوبم
            
            *استیکر عینک افتابی
Reply