Selena-yourSoulmate
همه چیز تغییر کرده بود . و او نیز به وضوح شاهد این تغییرات نابهنگام بود . روز هایش تاریک تر و ساکت تر از همیشه و شب هایش سرشار از افکار و ذهنیات آلوده اش بودند . آسمانش از فریب و نیرنگ نقاشی شده بود ، و دیگر هیچ چیز برایش معنای صداقت را توجیه نمیکرد . خیلی وقت بود که خانه رنگ و بوی شادی به خودش ندیده بود . دیگر مادری نبود که فرزندانش را در آغوش بکشد ، دیگر حتی پدری نبود که بر سر سفرهشان نان گرم بگذارد یا بتواند خنده بر لب کودکانش بنشاند . دیگر حتی صدای توپ بازی کودکان همسایه از کوچه ها و پس کوچه ها شنیده نمیشدند . دختر در گوشه ای از اتاقش افتاده بود و به آتشی که در شومینه ، کمرنگ شده بود و سوسو میزد چشم دوخته بود . سیگارش را هم در گوشه ی دیگری از اتاق ، کنار دیگر سیگاران خاموش شده انداخت و خیلی عمیق بوی اتاق را استشمام کرد . اتاقش بوی ویرانی میداد ، اما خودش متوجه این اوضاع نمیشد . از جایش بلند شد و در آینه به خودش نگاهی انداخت . دستش را در میان موهایش فرو برد ولی از شدت ریزش موهایش حتی نمیتوانست دو تار مو هم در کنار هم ببیند تا حدأقل دلش را به آنها خوش کند . تمام بدنش زخمی شده بود و دستانش از سرمای دوری ، اگزما بسته بودند . لب های سفیدش ، و صورتش را پژمرده تر از روز های قبل کرده بودند و شاید به همین خاطر بود که دیگر در صورتش هیچ نشانه ای از شادی دیده نمیشود . مدتی بود که غذای درستی نخورده بود و یا حتی موفق نشده بود کمی استراحت کند یا چشمانش را روی هم بگذارد .
Selena-yourSoulmate
@Nazin_mim وااایی یکی دیگه از دوستامم قشنگ همینو بهم گفت ،، ولی منن ازز حرفاتتت لذت میبرمم جدیی !! چشوونن مگهه !! *گرفتن چاقو طرفت
•
Reply