Senior_yuheng

پارت جدید آگنوستزیا "سمبل امید:از گور برخاسته" آپ شد دواینزㅋ ㅋ

Senior_yuheng

پوزخندی بر روی لبان کبود یونگی نشست و صدای نااشنا و خشداری از گلویش بیرون امد:"هرگز، اون میزبان خوبیه!"
          و فشار دستانش را روی گلوی او بیشتر کرد.شوگا دیگر نمی توانست نفس بکشد و حس کرد که زندگی در حال ترک بدنش است. قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمش چکید. 
          https://www.wattpad.com/1497175301?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=share_published&wp_page=create_on_publish&wp_uname=Senior_yuheng

Senior_yuheng

"تو پدرخوانده ی منی متوجهی؟"
          شوگا با چشمان اشک آلود فریاد زد و باعث شد ییچن شرمنده نگاه را پایین بیندازد:"من تمام این سال ها تورو به عنوان پدرم و حامیم میدیدم و تو...تو نگاهت فرق داشت"
          "شوگا...من می‌دونم کارم اشتباه بود. من فقط... من نمی‌تونستم جلوی احساساتم را بگیرم."
          :"برو بیرون"
          ییچن دست اورا دوباره گرفت:"شوگا لطفـــ..."
          "میگم نمیخوام ببینمت.از جلوی چشمم دور شو"
          https://www.wattpad.com/1493156636?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=share_published&wp_page=create_on_publish&wp_uname=Senior_yuheng

Senior_yuheng

جدال میان یین و هیولا، باعث فرصتی شد تا یونگی سینه خیزبا ته مانده ی جانش خود را سمت فرزندش بکشد.
          دست بی جان و لرزانش را به گونه ی استخوانی دخترش رساند و از حس سرمای آن، قطرات خون با شدت بیشتری از چشمانش جاری شدند.
          سرد بود.دخترش مانند یک جنازه سرد بود و صدای گریه ای از آن شنیده نمیشد.
          https://www.wattpad.com/1485204346?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=share_published&wp_page=create_on_publish&wp_uname=Senior_yuheng