عقربه هایِ خاطراتِ مَغمومم با شیهه ی بلندی از حرکت بازایستادند و چشمانِ فریبنده یِ نیلگون ثبت شدت در ذهنم دیگه باعث رخوت و سستی در مسیر پیش روم نمیشد.افسونِ آبیِ بی نام و نشونِ من حالا زیر خروارها خاک مدفون شده و افسونی سفید جایگاهش رو تصاحب کرده بود و اینبار عشقی حقیقی بر دشت بایِر و بی آب و علف قلبم سایه گسترد.سفیدِ نجیبِ من با سیاهی باطنم تلفیق شد و رنگ روزهام رو به خاکستری بَدَل کرد.دَرب دنیای ملال آورِ سیهِ من به جهانِ سفید پوشِ تو باز شد و دلیلی شدی برای رفتنم زیر یوغِ احساساتی که پیش از تو اون ها رو حماقت تلقی میکردم و در کمال ناباوری من کسی نبودم که بخواد بعد از سال ها برخلاف خواسته یِ قلبیش عمل کنه با وجود اینکه به این حقیقت واقف بودم هیچ چیز قادر نیست منو از گزندِ سرنوشت مَصون نگه داره!به مدد وجودت داشتم زندگی میکردم یا میمردم؟به هر حال مَمات و حیات هر دو برای من نعمت محسوب میشد.
- JoinedDecember 12, 2022
Sign up to join the largest storytelling community
or