دیشب بعد از مدتها انتظار و دست به دعا بودن ..خواب پسرام رو دیدم
و چنین بود که :
داشتم تو پاساژ راه میرفتم و هری و لویی دست در دست هم از جلو میومدن
در این حین چشمم خورد به یکی از دوستای قدیمیم و من الاغ....هری و لویی رو ول کردم و اون دوست احمقم که الهی به زمین گرم بخوره رو در آغوش گرفتم
یعنی هری با یه نگاه خاصی که جمله ی خاک بر سرت را در بر داشت از کنارم گذشت...
منم با حرص از بی لیاقتی خودم از خواب پریدم :'''(
یعنی خاک بر سرم تو خوابم لیاقت ندارم
از صبح دارم با گریه برای خانواده تعریفش میکنن ولی اونا ک درک نمیکنن
یکی بیاد منو درک کنه....