ThisIsNikShi

فقط فکر کردن به تو میتونه روی لبم لبخند بیاره
          	و همزمان همون لبخندو کوفتِ لبام کنه.

ThisIsNikShi

می‌دانم که همه می‌روند، می‌دانم که همه می‌میرند و می‌دانم که غمگین شدن چیزی را تغییر نمی‌دهد، اما نمی‌توانم از رفتن‌ها و مرگ‌ها غمگین نشوم!
          دانستن الزامی برای توانستن نیست.

ThisIsNikShi

بدیش اینه که خوبم، خوبم، خوبم؛
          ولی یهو دلم "بیش از حدِ تحملم" برات تنگ میشه!
          و فکر می‌کنم که "دلتنگی" تنها نقطه ی اتصالِ من به توئه‌و احتمالا برای همینه که مغزم نمی‌خواد این آخرین نقطه ی اتصال رو از دست بده...

ThisIsNikShi

من از وقتی فهمیدم با چیزی به اسم بزرگ شدن روبه‌رو هستم، هرطرف رو نگاه کردم هیچی نبود! جز سردرگمی و بلاتکلیفی... بلاتکلیفی بود و سردرگمی.
          سال‌ها دارن سریع و پشت سر هم می‌گذرن اما انگار این "معلق بودن" برای من ناگذر و ناگریزه.
          بگذریم؛ سرتو چرا درد بیارم؟
          اینارو گفتم که بدونی چقدر از بلاتکلیفی بیزارم، که چقدر اذیتم می‌کنه، که چقدر ازش فراری ام!
          که کاش تو هم اگه قراره دوباره بری، بری! و بذاری بپذیرمش و برام تموم بشه!
          اینارو گفتم
          بارها نوشتم و پاکشون کردم،
          دوباره نوشتم و خلاصه کردم،
          ولی برای تویی که قرار نیست بخونیشون..