میدانم که همه میروند، میدانم که همه میمیرند و میدانم که غمگین شدن چیزی را تغییر نمیدهد، اما نمیتوانم از رفتنها و مرگها غمگین نشوم!
دانستن الزامی برای توانستن نیست.
بدیش اینه که خوبم، خوبم، خوبم؛
ولی یهو دلم "بیش از حدِ تحملم" برات تنگ میشه!
و فکر میکنم که "دلتنگی" تنها نقطه ی اتصالِ من به توئهو احتمالا برای همینه که مغزم نمیخواد این آخرین نقطه ی اتصال رو از دست بده...
من از وقتی فهمیدم با چیزی به اسم بزرگ شدن روبهرو هستم، هرطرف رو نگاه کردم هیچی نبود! جز سردرگمی و بلاتکلیفی... بلاتکلیفی بود و سردرگمی.
سالها دارن سریع و پشت سر هم میگذرن اما انگار این "معلق بودن" برای من ناگذر و ناگریزه.
بگذریم؛ سرتو چرا درد بیارم؟
اینارو گفتم که بدونی چقدر از بلاتکلیفی بیزارم، که چقدر اذیتم میکنه، که چقدر ازش فراری ام!
که کاش تو هم اگه قراره دوباره بری، بری! و بذاری بپذیرمش و برام تموم بشه!
اینارو گفتم
بارها نوشتم و پاکشون کردم،
دوباره نوشتم و خلاصه کردم،
ولی برای تویی که قرار نیست بخونیشون..