ThisIsNikShi

مامان همش نگرانه؛
          	هنوز هم می‌فهمم که مثل قدیم نگران اینه که به چیزهای اشتباه و ممنوعه‌‌ی جدیدی که هربار امتحان می‌کنم وابسته بشم و ازش بیرون نیام!
          	هیچوقت خشم و غم همزمانش رو تو بار اولی که لو رفت گاهی سیگار می‌کشم رو فراموش نمی‌کنم..
          	یا حتی عصبانیت و نگرانیش رو دفعه‌های بعدی‌ای که فهمید گهگاهی با دوستام هرمدل از دخانیات رو امتحان میکنیم!
          	مامان هنوز هم بشدت نگرانه! نگرانه اینه که من وابسته بشم و نتونم از تکرارِ خطرناک اون به قولِ خودش کثافت‌ها نجات پیدا کنم.
          	ولی مامان از یه چیزی خبر نداره!
          	خبر نداره که حتی نگرانش باشه، یا گاهی از خودم میپرسم، اگه خبر داشت، ممکن بود تا این حد دلواپسش کنه؟
          	نه.. مامان تو رو نمیشناسه! روحشم خبر نداره تو تا کجاهای وجودم ریشه دووندی و حتی فراتر از دودهای مضرِ داخل ریه‌هام پا گذاشتی و به رگ‌های قرمز خونی قلبم هم رحم نکردی..
          	مامان نمی‌دونه من راحت از هرچیزی که خواستم تونستم عبور کنم اما از تو نه..
          	مامان نمیدونه خیلی وقت پیش نخ‌های ضخیمِ سیگارمو شکستم و دیگه هیچوقت سمتش نرفتم اما هنوز هم نتونستم از قطرِ نیم میلی متری تار موهای سرخ تو بگذرم!
          	مامان اینارو نمی‌دونه که بخواد نگرانش باشه..
          	نمی‌دونه که تو از هر مخدری خطرناک‌تر بودی؛
          	نمی‌‌دونه که به راحتیِ آب خوردن می‌تونم هرچیزی رو ترک کنم و کنار بذارم، بجز تجسمِ چشم‌های عسلی و وحشی تو.. 
          	مامان نمی‌دونه که فقط اعتیاد به توئه که داره منو از پا درمیاره..
          	مامان حتی نمی‌دونه که بخواد نگرانش باشه.
          	
          	
          	- نامه‌های آبیِ تیره | نیک

ThisIsNikShi

مامان همش نگرانه؛
          هنوز هم می‌فهمم که مثل قدیم نگران اینه که به چیزهای اشتباه و ممنوعه‌‌ی جدیدی که هربار امتحان می‌کنم وابسته بشم و ازش بیرون نیام!
          هیچوقت خشم و غم همزمانش رو تو بار اولی که لو رفت گاهی سیگار می‌کشم رو فراموش نمی‌کنم..
          یا حتی عصبانیت و نگرانیش رو دفعه‌های بعدی‌ای که فهمید گهگاهی با دوستام هرمدل از دخانیات رو امتحان میکنیم!
          مامان هنوز هم بشدت نگرانه! نگرانه اینه که من وابسته بشم و نتونم از تکرارِ خطرناک اون به قولِ خودش کثافت‌ها نجات پیدا کنم.
          ولی مامان از یه چیزی خبر نداره!
          خبر نداره که حتی نگرانش باشه، یا گاهی از خودم میپرسم، اگه خبر داشت، ممکن بود تا این حد دلواپسش کنه؟
          نه.. مامان تو رو نمیشناسه! روحشم خبر نداره تو تا کجاهای وجودم ریشه دووندی و حتی فراتر از دودهای مضرِ داخل ریه‌هام پا گذاشتی و به رگ‌های قرمز خونی قلبم هم رحم نکردی..
          مامان نمی‌دونه من راحت از هرچیزی که خواستم تونستم عبور کنم اما از تو نه..
          مامان نمیدونه خیلی وقت پیش نخ‌های ضخیمِ سیگارمو شکستم و دیگه هیچوقت سمتش نرفتم اما هنوز هم نتونستم از قطرِ نیم میلی متری تار موهای سرخ تو بگذرم!
          مامان اینارو نمی‌دونه که بخواد نگرانش باشه..
          نمی‌دونه که تو از هر مخدری خطرناک‌تر بودی؛
          نمی‌‌دونه که به راحتیِ آب خوردن می‌تونم هرچیزی رو ترک کنم و کنار بذارم، بجز تجسمِ چشم‌های عسلی و وحشی تو.. 
          مامان نمی‌دونه که فقط اعتیاد به توئه که داره منو از پا درمیاره..
          مامان حتی نمی‌دونه که بخواد نگرانش باشه.
          
          
          - نامه‌های آبیِ تیره | نیک

ThisIsNikShi

تو باورت میشد که یه قلب بتونه انقدر بسوزه و درد بکشه؛ ولی با این حال به زندگیش ادامه بده؟
          باورت میشد مثل وقتی که هر دونه از نخ‌ها از تار و پود یه پارچه نخکش میشن، تک تک رگ‌های خونی اون قلب از دریچه‌های سرخش کشیده بشن ولی هنوز هم بتپه؟
          منم باورم نمی‌شد، تا وقتی که تو بهم نشون دادی زجرکُش شدن، ولی نمردن چطوریه..
          دست میکشم روی سرت و موهاتو پشت گوشت میدم.. هنوز هم گرمی، قرمز، پر از خون، تپنده!
          موهاتو بین انگشتام چنگ میکنم و فشار میدم، داری اشکمو درمیاری..
          درد می‌کنی.. خیلی زیاد!
          آروم نمیگیری
          اولش یه تیکه از قلبم بودی،
          ولی درنهایت تمامِ قلبم شدی
          و حالا هرکاری میکنم
          نمیمیری که نمیمیری..
          
          
          - نامه‌های آبیِ تیره | نیک

ThisIsNikShi

متنفرم از وقتایی که برات چایی دم می‌کنم، با هل و دارچینی که عاشقشی، می‌ریزم تو فنجونِ مورد علاقت و میارم برات، ولی با بی‌توجهی میذاری سرد بشه و حتی بهش لب نمیزنی..
          تو همون لحظه‌ها زل میزنم به تهِ فنجون، فکرام تفاله میشه و به جایِ ته نشین شدن، میاد بالا، تا بالای گردنم.
          بهم یادآوری می‌کنن تو همیشه همین بودی و هستی، میذاری جلوت سرد بشم، یخ بزنم و از دهن بیوفتم
          و بعد دقیقا تو لحظه‌ای که نیازمندم منو سر بکشی، فنجونِ وجودمو خالی می‌کنی تو سینکِ ترس‌هام و میشوریش..!
          میگم دوسِت دارم،
          می‌خندی و میگی "منم عاشق چایی‌ام عزیزم، اما فقط چاییِ داغ و لب‌سوز!"
          
          
          - نامه های آبیِ تیره | نیک

ThisIsNikShi

جونگکوکا.. همش به خودم میگم این عشق احمقانه بود، تباه بود، بچگانه بود بیخیالش!
          اینارو می‌گم تا فکرتو از سرم باز کنم،
          ولی اخه مگه من چیزی غیر از یه بچه بودم و هستم؟

ThisIsNikShi

تا الان بهش حسودی می‌کردم که میتونه تصمیمِ درست رو به تصمیمِ اشتباه ترجیح بده،
          و همیشه غبطه می‌خوردم که چرا من نمی‌تونم تصمیم عقلانی رو به تصمیم احساسی ترجیح بدم..
          تا اینکه فهمیدم اون میتونه، چون تصمیم درست برای اون تصمیمِ "راحت‌تره"!
          برخلاف من که واسه تصمیم درست باید کلی خوددرگیری و سختی بکشم!
          
          تو هیچوقت به من برتری نداشتی،
          فقط خوش شانس‌تر از من بودی همیشه:)